8/14/2006

مطلب جنجالی يوستين گردر

Posted by Picasa
يوستين گـُردِر نويسنده‌ی نروژی، كه لابد «دنيای سوفيـ»ـش را ديده‌ايد يا خوانده‌ايد (من البته زندگی كوتاه است و درون يك آينه را بس‌يار دوست دارم كه اين‌قدر هم مشهور نيستند) چند روز پيش در روزنامه‌ای نروژی مطلبی نوشت كه سر و صدای زيادی به پا كرد. مطلبی شديدا مخالف با اسرائيل و از جنسی جز آن‌چه در فضای اين‌روزهای اروپا می‌بينيم.
اين متن نروژی نوشته‌ی او است و اين ترجمه‌ی انگليسيش. من سعی كرده‌ام متن انگليسی را به فارسی برگردانم. در اين كار چندآن توانا نيستم و ممكن است خطا كرده باشم. اگر خطا ديديد حتما لطف كنيد و بگوييد.
گفتن ندارد كه ترجمه كردن متنی معنايش تاييد نيست. من جاهايی با او موافق ام و جاهايی نه. يكی دو جا اگر متن را با مسامحه‌ی بس‌يار نخوانيد، احساس می‌كنيد توهين‌آميز است. بعضی جاها می‌بينيد كه مثل بس‌ياری از ما، درست فرق فلسطين و لبنان را متوجه نيست و با هم قاطيشان می‌كند. تفكيك واضحی ميان صيونيسم (كه ايدئولوژی‌ای است) و يهوديت (كه دينی است) نمی‌بيند يا نشان نمی‌دهد و امثال اين‌ها.
بنا ندارم چيزی در نقد يا تاييد او بگويم. فقط ديدم متن مهمی است تلاش كردم فارسيش كنم كه راحت‌تر بشود خواندش.
لابد اين هم گفتن ندارد كه اگر كسی از متن خوشش آمد درستش اين است كه به مطلب لينك بدهد. كمی غير اخلاقی است اگر كل مطلب را بی لينك و با ذكر نام نويسنده و مترجم نقل كند و دزدی آشكار است اگر تمام متن را نقل كند و نگويد از كجا برداشته است.
امت برگزيده‌ی خدا
نوشته‌ی يوستين گـُردِر، آفتِنپُستِن 5/8/2006
[اين تلفظ‌ها درست اند؟ كسی نروژی بلد است؟]

اسرائيل اينك تاريخ است. بيش از اين دولت اسرائيل را به رسميت نمی‌شناسيم. راهی به گذشته نيست. دولت اسرائيل به رسميت جهان تجاوز كرده و تا اسلحه‌اش را زمين نگذارد به صلح نخواهد رسيد. يوستين گـُردِر می‌نويسد دولت اسرائيل در شكل فعليش تاريخ است.

بازگشتی نيست. وقت آموختن درسی تازه است: بيش از اين دولت اسرائيل را به رسميت نمی‌شناسيم. نمی‌توانستيم رژيم تفكيك نژادی آفريقای جنوبی را به رسميت بشناسيم، رژيم طالبان افغانی را هم به رسميت نشناختيم. هم‌چون‌اين بس‌ياری بودند كه عراق صدام حسين يا تسويه‌ی قومی صرب‌ها را به رسميت نشناختند. بايد به اين ايده عادت كنيم: دولت اسرائيل در شكل فعليش تاريخ است.
مفهوم امت برگزيده‌ی خدا را قبول نداريم. به بوالهوسی اين مردم می‌خنديم و بر بدكرداريشان می‌گرييم. مانند امت برگزيده‌ی خدا عمل كردن، نه فقط ابلهانه و متكبرانه است، بل‌كه جنايت عليه بشريت است. به‌ش می‌گوييم نژادپرستی.

حدود مدارا
شكيبايی ما حدودی دارد، و مدارای ما هم حدودی دارد. به وعده‌های الهی به عنوان توجيه اشغال و تفكيك نژادی معتقد نيستيم. قرون وسطی را پشت سر گذاشته‌ايم. مضطربانه به آن‌هايی كه هنوز معتقد اند خدای نبات و حيوان و كه‌كشان ملتی را به عنوان سوگلی خود برگزيده است و به آن ابله‌ها لوح‌های سنگی و بوته‌های سوزان و جواز كشتار داده است می‌خنديم.
به بچه‌كش‌ها می‌گوييم «بچه‌كش» [اشاره‌ای به اين فتوا كه كشتار كودكان و زنان قانا را شرعا مجاز می‌داند. دقت كنيد. مرجع اسرائيلی است.] و هرگز نمی‌پذيريم كه چون‌اين مردمی ماموريتی الاهی يا تاريخی دارند كه تعدی‌هاشان را توجيه می‌كند. فقط می‌گوييم: ننگ بر هر چه تفكيك نژادی، ننگ بر هر چه پاك‌سازی قومی و ننگ بر هر تروريستی كه غيرنظاميان را هدف می‌گيرد، خواه اسمش حماس باشد، خواه حزب‌الله، خواه دولت اسرائيل!

هنر بی‌مرامی جنگ
مسئوليت عميق اروپا در برابر يهوديان، برای آن آزار ننگين، برای كشتارها و برای هلوكاست را تصديق می‌كنيم و متوجه آن هستيم. تاريخی و اخلاقی، بايسته بود كه يهوديان خانه‌ی خود را بگيرند. هر چند دولت اسرائيل با هنر بی‌مرامی جنگش و با سلاح‌های نفرت‌انگيزش حقانيت خود را قتل‌عام كرد. قاعده‌مندانه قانون بين‌الملل، مجامع بين‌الملل، بی‌شمار مصوبه‌ی سازمان ملل را مسخره كرده است و نمی‌تواند حمايت بيش‌تر از چون‌اين چيزی را انتظار داشته باشد. زير پای رسميت جهان بمب تركانده است. اما نترسيد! زودا كه رنج پايان گيرد. دولت اسرائيل سووتوی [سووتو محله‌ای در ژوهانسبورگ پای‌تخت آفريقای جنوبی است كه اعتراضاتی كه از آن‌جا شروع شد، بالاخره تفكيك نژادی را برانداخت.] خود را ديده است.
اكنون بر سر آب‌بخشان ايم. بازگشتی نيست. دولت اسرائيل به رسميت جهان تجاوز كرده است و تا اسلحه‌اش را زمين نگذارد صلحی در كار نخواهد بود.

بی دفاع و بی پوست
شايد روح و كلمه، ديوارهای تفكيك نژادی اسرائيل را براندازند. دولت اسرائيل وجود ندارد. اكنون بی دفاع است، بی پوست است. جهان می‌تواند چون‌اين بر مردم غيرنظامی رحم كند؛ چه پيش‌بينی ما از احكام شامل مردم غيرنظامی نمی‌شود.
برای مردم اسرائيل خير می‌خواهيم، جز خير نمی‌خواهيم، اما حقمان محفوظ كه پرتقال‌های يافا را تا وقتی طعم نيرنگ و شرنگ می‌دهند نخوريم. می‌توان چند سالی بی خوردن انگورهای كبود تفكيك نژادی زندگی كرد.

مناسبت‌هاشان را جشن می‌گيرند
باور نمی‌كنيم اسرائيل هيچ بيش‌تر از آن كه بر چهل سال اقامت در صحرا در سه هزار سال پيش شيون كرده است برای چهل بچه‌ی كشته‌ی لبنانی اندوه‌گين می‌شود. يادمان هست كه بس‌ياری از اسرائيلی‌ها چون‌اين مناسبت‌هايی را جشن می‌گيرند، بر بلايای الاهی به‌سان تنبيهات مناسب مردم مصر هلهله می‌كنند. (در آن افسانه، خداوند، رب اسرائيل مثل يك ساديست سيری‌ناپذير به چشم می‌آيد.) از خودمان می‌پرسيم آيا اغلب اسرائيلی‌ها فكر می‌كنند زندگی يك اسرائيلی پربهاتر از زندگی چهل فلسطينی يا لبنانی است.
چون تصويرهايی از دختران كوچك اسرائيلی می‌بينيم كه تهنيت‌هايی كريه بر بمب‌هايی می‌نويسند كه بنا است بر سر مردم غيرنظامی لبنان و فلسطين بريزند. دختركان اسرائيلی وقتی با شادمانی بر مرگ و شكنجه‌ی آن سوی جبهه‌ها می‌خرامند، نازنين نی اند.

كيفر انتقام خونين
خطابه‌خوانی دولت اسرائيل را به رسميت نمی‌شناسيم. مارپيچ كيفر و انتقام خونين را كه با «چشمی برای چشمی و دندانی برای دندانی» می‌آيد به رسميت نمی‌شناسيم. اصل ده يا هزار چشم عرب برای چشمی اسرائيلی را به رسميت نمی‌شناسيم. تنبيه جمعی مردمی نزار را به‌سان سلاحی سياسی به رسميت نمی‌شناسيم. دو هزار سال از وقتی گذشته كه يك ربی يهودی از اصل باستانی «چشمی برای چشمی و دندانی برای دندانی» انتقاد كرد.
او گفت «با ديگران چون‌آن كن كه چشم داری با تو آن كنند.» دولتی را كه بر اصول ضدانسانی و بر نابودی ملتی عتيق و بر مذهبی جنگ‌جو بنيان نهاده شده به رسميت نمی‌شناسيم. يا چون‌آن‌كه آلبرت شوايتزر بيان كرد «انسان‌دوستی يعنی هرگز وجودی انسانی را به هيچ علتی قربانی چيزی نكنی.»

شفقت و عفو
سلطنت كهن داوود را به‌سان سرمشقی برای نقشه‌ی خاورميانه‌ی قرن بيست و يكم به رسميت نمی‌شناسيم. ربی يهودی دو هزار سال پيش مدعی شد سلطنت خدا بازسازی نظامی سلطنت داوود نيست؛ سلطنت خدا در ما و ميان ما است. سلطنت خدا شفقت و عفو است.
دو هزار سال از زمانی كه ربی يهودی گفتار كهنه‌ی جنگ را خلع سلاح و سراسر انسانی كرد گذشته است. درست در زمان او، نخستين تروريست‌های صيونيست فعال بودند.

اسرائيل گوش نمی‌دهد
ما دو هزارسال است برنامه‌ی انسان‌گروی را تلقين كرده‌ايم. اما اسرائيل گوش نمی‌دهد. آن كه به مرد كنار راه مانده‌ی طعمه‌ی دزدان شده كمك كرد فريسی نبود. يك سامری بود؛ ام‌روز می‌گوييم يك فلسطينی. اول انسان ايم، بعد مسيحی، مسلمان يا يهودی. يا چون‌آن‌كه ربی يهودی گفت «و اگر تنها هم‌كيشان خود را تهنيت بگويی، بيش از ديگران چه كرده‌ای؟» ربودن سربازان را نمی‌پذيريم، اما تبعيد تمامی يك ملت را و ربودن نمايندگان قانونا برگزيده‌ی پارلمان و وزيران دولت را هم نمی‌پذيريم.
دولت اسرائيل 1948 را به رسميت می‌شناسيم، اما 1967 را نه. با احترام و ملاحظه‌ی دولت اسرائيل از ديدگاه بين‌المللْ قانونی ِ 1948، اين دولت اسرائيل است كه از رسميت بازمانده است. اسرائيل بيش‌تر می‌خواهد. آب بيش‌تر و روستاهای بيش‌تر. برای اين كه اين را كه می‌خواهند به دست بياورند، به ياری خدا راه حلی نهايی برای مسئله‌ی فلسطينی‌ها هست. سياست‌مداران يقينا اسرائيلی گفته‌اند «فلسطينيان وطن‌های بس‌ياری دارند؛ ما فقط يكی.»

ايالات متحد يا جهان؟
يا چنان كه بهترين حامی دولت اسرائيل نوشته است «بچه‌ی كوچكی به اين توجه كرد كه "باشد كه خدا باز ايالات متحد را متبرك دارد." دخترك پيش مادرش رفت و پرسيد "چرا رئيس جمهور هميشه صحبتش را با خداوند آمريكا را متبرك دارد تمام می‌كند؟ چرا نمی‌گويد خدا جهان را متبرك دارد؟"»
شاعری نروژی هم بود كه اين شهيق كودكانه‌ی قلبش را چون‌اين رها كرد «ازچه انسانيت چون‌اين كـُنـْد پيش می‌رود؟» هم‌او بود كه چون‌آن زيبا از مردان و زنان يهود نوشت. اما مفهوم امت برگزيده‌ی خدا را نپذيرفت. او شخصا دوست داشت مسلمان بنامندش.

آرامش و محبت
اسرائيل را به رسميت نمی‌شناسيم. نه ام‌روز. نه از تاريخ اين نوشته، نه در ساعت غم و غضب. اگر تمام مردم اسرائيل می‌بايست دست به ترفندهای خود می‌زدند، و پاره‌هايی از جمعيت بايد از زمين‌های اشغاليشان به جلای وطنی دوباره بگريزند، آن‌گاه می‌گوييم ای بسا هم‌سايگانشان آرام بمانند و به ايشان محبت نمايند. اين گناهی جاودان است، بی شرايط مخفف، كه دست بر پناهندگان و مردم بی‌دولت بگشايی.
صلح و گذرگاهی آزاد برای تخليه. جمعيت غيرنظامی را دولت بيش از اين حفظ نمی‌كند. به فراريان تير نيندازيد! هدف نگيريدشان! آنان اكنون آسيب‌پذير اند، مانند حلزون‌هايی بی‌صدف. آسيب‌ذير مثل كاروان‌های كند فراريان فلسطينی و لبنانی؛ بی‌دفاع مثل زنان و كودكان و پيران قانا و غزه و صبرا و شتيلا. به فراريان اسرائيی پناه بدهيد. به آنان شير و عسل بدهيد!نگذاريد هيچ بچه‌ی اسرائيلی‌ای بهايش را با جانش بدهد. بس است بس‌ياری كودكان و غيرنظاميانی كه تا كنون كشته شده‌اند.

زودا که در این مکان مقدس

زودا که این‌جا چیزی بنویسم که سرش دعوایی نو راه بیفتد. نه که دعوای آن بار چسبید. گفتم تکرارش کنیم.
البته غلط می‌کنم. شوخی بود این عرایض. هیچ نه توان دعوا دارم نه علاقه و حوصله. اما واقعا به زودی در این مکان چیز جنجالی‌ای خواهید دید. باور کنید.

8/11/2006

چند حرف كوتاه

1. عباس با من برادر است. برادری يعنی اين كه وقت انتقاد عيب را ببينی و بگويی اما نه اين طور كه چشمت را ببندی و دهانت را باز كنی. به قول معروف، گوشت هم را اگر خورديد، استخوان را دور نيندازيد. دو سه ساعتی تلفنی حرف زديم. اين را بعد از آن صحبت نوشته است. خواندنش خيلی چيزها را برای رفقای تازه به دوران رسيده‌مان كه داغ كرده‌اند آشكار می‌كند. گفتم كه. برادر ايم.
2. خيلی وقت‌ها كسی در اينترنت كاری را شروع می‌كند، گرم هم می‌رود، اما بعد يك‌باره ته می‌كشد. اما مانی‌ ب در چهارديواريش انگار از اين ماجرا مستثنا است. از اول ماجرای لبنان شروع كرده درباره‌ی اسرائيل نوشتن و ترجمه كردن. انتخاب‌هاش اغلب وب اند، كارش هم با كيفيت است. از دست ندهيد. + آخرينش هم‌اين جست‌وجوی وطن در ذهنيت يهودی.
3. ملای رومی هم گاهی خوب گفته:
يك پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمره افيونم زنهار سرم مگشا
آتش به من اندر زن آتش چه زند با من؟
كاندر فلك افكندم صد آتش و صد غوغا
گر چرخ همه سر شد ور خاك همه پا شد
نی سر بهلم آن را نی پا بهلم اين را
يا صافية الخمر في آنيةِ المولی
اَسكـِر نفراً لـُدّاً و السـُّكرُ بنا اولی
4. بله. خبر دارم. صحبت از كار مانی كردم و از اسرائيل و از يهودی‌ها. بايد منتظر فحش‌های متعددی باشم. گمان كنم خيالی نيست.

8/06/2006

ما خفه می‌شویم. شما بتازید. دوران شما است.

چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
که یک سر مهربونی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده‌تر بی

این‌جا گاه برای یک کلمه نوشته محاکمه‌ام می‌کنند؛ بی‌رحمانه. هر کس، هم‌آن‌جا که نشسته است عین اعتدال و عدالت است و فاصله‌ی من با او عین انحراف. چه توان کرد؟ با دیگران نیز هم‌این‌طور اند. خودشان هم قربانی هم‌این حال و هوای دیگران اند. گاه سکوت می‌کنم. حالا دیگر برای سکوت هم محاکمه‌ام می‌کنند. حبذا.

این روزها کسانی حس می‌کنند وظیفه‌شان است که خاک عالم را به توبره بکشند، چون دوست دورادور من احسان رضایی که سخت با او احساس برادری می‌کنم یادداشتی نوشته و در آن گفته از این که آدمی آدم دیگری را بکشد کیف نمی‌کند. گفته اسرائیلی‌ها هم آدم اند.
این که واقعا این همه احساس مسئولیت از کجا می‌آید که احسان را هدف بگیرند، در کیهان مطلب بنویسند و در نماز جمعه اطلاعیه پخش کنند، بحثی است که میانش نرفتن اولا است. بیش‌تر یادم می‌آید که زمانی نشریه‌ای چاپ می‌کردیم به نام مستند. صاحب امتیازش گمان کنم موسسه‌ی روایت فتح بود و ما در آن نشریه سعی می‌کردیم به لبنان و فلسطین و اسرائیل و ایالات متحده بپردازیم، مسلمانانه هم بپردازیم، اما خودمان را گیر کلیشه‌های تنگ‌چشمانه و سردستی و جعلی نکنیم. هم‌این بود که به عده‌ای سنگین می‌آمد. تا وقتی که یکی از رفقا مطلبی تحلیلی نوشت و در مطلبش نوشت «شارون، فاتح صبرا و شتیلا».
قصه واضح بود. این متلکی بود به شارون. صبرا و شتیلا فتحی نبود که فاتحی داشته باشد. دو اردوگاه پر از زن و کودک و پیران غیر مسلح را با سلاح و پشتیبانی نظامی قتل عام کردند. فاتح چنین نبردی بودن معادل پستی است نه چیز دیگر. اما دوستان که احساس وظیفه می‌کردند هم‌این طنز ملایم را بهانه کردند و تا کجاها رفتند که این‌ها دارند در مراکز حساس نشریات صیونیستی درمی‌آورند. درش را بستند. خلاص. سه چهار تا بهانه هم داشتند. یکی هم‌این فاتح صبرا و شتیلا بود. یکی زندگی‌نامه‌ی طیب حاج رضایی که تمامش بازنویسی اسناد ساواک بود که وزارت اطلاعات منتشر کرده و در دست‌رس همه هست و سومیش مطلبی درباره‌ی جشن‌واره‌ی کن و چهارمی هم دو مطلب درباره‌ی انتخابات آمریکا و کابینه‌ی جرج بوش.
بله. احساس وظیفه است دیگر.

چند شب پیش صحبت‌های سید حسن نصرالله را از تلویزیون می‌شنیدم. چیزی گفت نزدیک به این مضمون که من اعتراف می‌کنم اسرائیل در این روزها دو پیروزی بزرگ به دست آورده است. یکی قانا و یکی بعلبک. هم‌آن لحظه به نظرم رسید این طنز را اگر من می‌نوشتم چوبی فراخور آستینم می‌یافتند و ترتیبم را می‌دادند. اما حالا سید حسن می‌گوید و ایراد ندارد.
در هم‌آن صحبت‌ها وقتی سید حسن از مذاکره و ترک مخاصمه حرف می‌زد به دوستم گفتم «این که تلویحا وجود اسرائیل را پذیرفته است.»
دوستم در جواب گفت «اشتباه می‌کنی. تلویحا نیست.»
حال روزنامه‌نگاری در تهران می‌تواند حرفی مثل حرف رهبر حزب‌الله لبنان بزند؟ هنوز هیچ روزنامه‌ای مجاز نیست در تیتر مطالبش بنویسد «اسرائیل».

سیاست تلویزیون جمهوری اسلامی و فاکس‌نیوز مثلا درباره‌ی سید حسن نصرالله یکسان است. هر دوی این‌ها تعمد دارند از این آدم لب‌خند و شوخی و ملایمت پخش نکنند. تصویر غالبی که از این آدم نشان می‌دهند مشت گره کرده و فریاد است. در حالی که نصرالله اصلا آدم شوخی است. در صحبت‌هایش همیشه لب‌خند می‌زند. می‌خندد و چیزی می‌گوید که دیگران بخندند. اما این تصویر نصرالله غیر مجاز است. نصرالله باید خشن باشد. باید النصر بالرعب باشد. یادم هست پخش مستقیم مراسم معاوضه‌ی اسیران لبنان و اسرائیل را تلویزیون خودمان نشان می‌داد. کسی هم‌زمان صحبت‌های نصرالله را ترجمه می‌کرد. همه را ترجمه کرد تا رسید به آزادی نسیم نسر. نسیم نسر یک یهودی لبنانی است که اسرائیل زندانیش کرده و آزادش نمی‌کند. او را و سمیر قنطار و یک نفر دیگر را نگه داشتند تا با رون آراد معاوضه کنند.
سید حسن گفت نسیم نسر هم مثل من لبنانی است و نسر است (مثل من که نصر ام) و مثل من از حقوق یک شهروند لبنانی برخوردار است و باید بتواند آزاد در کشور خودش زندگی کند. این صحبت چند دقیقه طول کشید و در تمام این مدت مترجم محترم هیچ کلمه‌ای از حرف‌ سید حسن را ترجمه نکرد. بالاخره تشخیص ایشان این بود که او بی‌جا می‌کند خودش را با یک یهودی مقایسه می‌کند و آبروی اسلام و مسلمین را به خطر می‌اندازد.
این سید حسن نصرالله را تلویزیون ما و فاکس‌نیوز نمی‌پسندند. سید حسنی را می‌پسندند که مشت‌هاش گره کرده باشد، صدایش خشن و گرفته و در حال فریاد زدن.

من رفاقتی با سید مرتضی آوینی نداشتم. هرگز ندیدمش. تنها یک بار با هم حرف زدیم. تلفنی. و او ناراحت و عصبانی شد. بی این که خداحافظی کند گوشی تلفن را گذاشت. این حکایت را همیشه برای کسانی تعریف می‌کنم که می‌خواهند من را از جنس او ببینند. من ممکن است از جنس او باشم یا نباشم اما یقینا اجازه نمی‌دهم از من امام‌زاده‌ی محترم و ناتوانی بسازند که هر چه خودشان دوست دارند از زبانم بشنوند. مطرود بودن برایم هزار بار بهتر از چون‌این وضعی است. مرتضی هم مطرود بود. مگر مقاله‌های کیهان و جمهوری را نخوانده‌اید که ازش خواسته بودند از خدا بترسد و به دامان اسلام برگردد؟

چرا آن‌ها که سید حسن را اخمو و عصبی و پرخاش‌جو می‌خواهند، از مرتضی آوینی تنها نوشته‌هاش را می‌شناسند و از نوشته‌هاش «حلزون‌های خانه به دوش» را دوست دارند؟ چرا می‌روند مقاله‌هایی را از مجله‌های قدیمی پیدا می‌کنند که خودش بارها گفته بوده دیگر قبولشان ندارد و ازش کتاب حکومت فرزانگان را چاپ می‌کنند؟ چرا از «هیچکاک همیشه استاد» آوینی خوششان نمی‌آید؟ چرا از دیدن عکس بی‌ریشش دلشان ریش می‌شود و از دیدن عکس بدن تکه‌پاره‌اش در فکه کیف می‌کنند؟ مگر نمی‌دانند که خانواده‌ی او بارها اعلام کرده‌اند که دوست ندارند و راضی نیستند این عکس‌ها را کسی ببیند یا منتشر کند؟ چرا مرتضی را که هرگز سیاسی‌کاری را ندانست و نفهمید و نخواست و تجربه نکرد به ادنا وجهش سیاسی می‌خواهند؟

نصرالله نه در زبان که در عمل نزدیک‌ترین کس به امام موسی صدر است. آن‌ها که امام موسی را دیپلماتیک می‌بینند یادشان رفته و دوست ندارند یادشان بیاید که اولین حرکت مقاومت مسلحانه را او در لبنان پایه‌گذاری کرد و نامش را امل گذاشت. آن‌ها که امام موسی را از نصرالله جدا می‌بینند ندیده‌اند که وقتی نصرالله از او صحبت می‌کند چه حالی می‌شود. آن‌ها که حزب‌الله را از امام موسی جدا می‌بینند یادشان رفته که سید عباس موسوی در معهد الدراسات پیش امام موسی درس خواند و بعد هم در عراق شاگرد محمد باقر صدر (پسرعموی امام موسی) بود.

از من روحیه‌ی معنوی و حماسی می‌طلبند. رجزی که خون دادنی پشتش نباشد لایق شیشکی است. مرتضی رجزش را خواند و خونش را هم داد. حضراتی که از پژو 206 شان و زانتیاشان و ماکسیماشان و سمندشان پیاده می‌شوند و می‌روند تظاهرات ضدصهیونیستی چه نسبتی با او دارند؟
خانم‌های جوانی که سر و صورتشان را در قتل گرمای مرداد تهران با چفیه می‌بندند و نیم‌ساعت یک‌بار چفیه‌هاشان را باز می‌کنند تا کرم ضدآفتابشان را تجدید کنند چه نسبتی با مقاومت لبنان دارند؟ یقینا من اهل این کارها نیستم. شرمنده.

این روزها می‌بینم که کسانی که با من دوست اند، و درد دین و داغ لبنان دارند، و شرکتشان هم می فرستدشان ماموریت فلان ‌و بهمان، در وبلاگشان شکایت می‌کنند که حیف که تهران نیستند که بروند جلوی سفارت تظاهرات. گمان کنم سوار آن ماشین‌ها شدن دردشان می‌آورد. در آن شرکت‌ها کار کردن دردشان می‌آورد. البته اهل حرام نیستند. این را یقین دارم. اما آخر قرارشان با خودشان بیش‌تر از نان و ماست زندگی دانش‌جویی و علی‌وار زیستن نبود. حالا می‌بینند آن‌جاها را کم گذاشته‌اند. دردشان می‌آید. فریادشان را بر سر انگلیس بلندتر می‌کشند که این‌ها را هم جبران کنند.
چند سال پیش روی دیواری دیدم نوشته بود «مرگ بر آمریکا و نفس اماره». با خودم گفتم رحمت به تو که دست کم نگفتی حالا که زورم به نفس اماره نمی‌رسد پس بلندتر بگویم مرگ بر آمریکا.

این رادیکالیسم همه جا هست. مگر آن‌ها که طرف‌دار اسرائیل اند و نمی‌دانند واحد پول اسرائیل چیست و نخست‌وزیرش کیست و در انتخاباتش چه گذشته است، در هم‌این احوال نیستند؟ مگر آن دوستانی که اکبر محمدی را نمی‌شناختند و الان مرثیه‌خوانش شده‌اند جز این اند؟ آقا موضع رادیکال پرستیژ می‌آورد، این را قبول کنید. آقا موضع رادیکال طرف‌دار آدم را زیاد می‌کند. آقا موضع رادیکال خیلی به طرز خوش‌آیندی رادیکال است.
طفلک مرتضی اگر می‌دانست فردا روزی خواهد رسید که صدایش به جایی نمی‌رسد و کسانی پیدا می‌شوند که عکس او را همه‌جای اتاقشان می‌چسبانند و هر حرکت و فکر عاقلانه‌ای را با برچسب «عقل معاش‌اندیش» به گند می‌کشند، قلمش را می‌شکست و نمی‌نوشت. گمان کرده‌اند آوینی لات عربده‌کش خیابان بود. گمان کرده‌اند آوینی سوار موتور می‌شده و چماق دور سرش می‌گردانده. گمان کرده‌اند آوینی سنگ به شیشه‌ی سفارت‌ها می‌زده.
خیر. بروید هم‌آن سوره را ببینید. در سال شصت و نه و هفتاد با کی مصاحبه می‌کرد؟ با کی میزگرد می‌گذاشت؟ شما الان حاضر اید با مسعود بهنود میزگرد بگذارید درباره‌ی ماه‌واره؟ حاضر اید بنویسید کسانی که رفته‌اند به خانه‌ی فلان هنرمند ریخته‌اند و دائرة‌المعارفش را به اسم صور قبیحه پاره کرده‌اند آدم‌های پرت و نادانی اند؟ حاضر اید بنویسید هر کس چیز خلافی نوشت ما درستش را می‌نویسیم و بی‌خود کردید در فلان نشریه را بستید چون فلان مطلب را چاپ کرده بود؟
بروید رفقا. من نسبتی با آوینی ندارم. نانی هم از قبل نسبت نداشته‌ام نمی‌خورم. اما شما هم لطفا او را به خودتان نبندید. حیف است. بگذارید در این دنیای تنگ و کثیف و تاریک جای پاکیزه‌ای هم بماند. شاید فردا هم‌این خود شما نیاز داشتید در سایه‌ای پاکیزه یک دم بیارمید.

یک نفر هست که در بچگیش در قم زندگی می‌کرده. صبح به صبح با کتک بلندش می‌کرده‌اند که نماز صبح بخواند. در هم‌آن کودکی مجبورش می‌کرده‌اند حدیث‌های طولانی حفظ کند، رساله‌ی عملیه حفظ کند، و هزار کار دیگر که نه لازم است و نه مفید و برایش جز عقده به ارمغان نیاورده.
بعد هم یکی از هم‌این نزدیکان و معلمان، لطف کرده و پیش‌رس‌ترین و دردآورترین تجربه‌ی جنسی ممکن برای یک پسربچه را برایش پیش آورده است. الان او از مذهب و از دین و اسلام و قرآن بی‌زار است. از هر چه درش صحبتی از این‌ها باشد بی‌زار است. پای هر مطلب من – بی این که اصلا من را درست بشناسد و بداند کی هستم – از سر عقده‌های فروکوفته‌اش صدها کلمه فحش می‌نویسد. دوست دارید یکیش را برایتان بفرستم تا ببینید و بهرا ببرید؟ توقع دارید بگویم او در فرهنگ مترقی شیعه بزرگ شده است؟ توقع دارید چیزی جز «محیط متعصب خرافاتی اسما شیعی» برای توصیف روزگار و زندگی این آدم به کار ببرم؟
شرمنده. شیعه‌ی دوست‌داشتنی برای من علامه طباطبایی است نه حضراتی که از یک انسان چون‌این هیولای بی‌چاره‌ای ساخته‌اند.

بروید و بگذارید ما هم‌آن سکوتمان را کنیم. روزگار روزگار فریاد شما است. صدای خسته‌ی تار شکسته‌ی ما را به پشیزی هم نمی‌خرند. فرمان‌رواییتان را کنید، پایتان را هم هر جا می‌خواهید بگذارید. فقط حواستان باشد اگر پا روی خرخره‌ام باشد کمی خرخر می‌کنم. دست خودم نیست. ببخشایید.