6/14/2006

شب چشمان آهو (6)

در كشورهای عرب‌زبان (از جمله لبنان) دو زبان عربی رايج است. يكی عربی رسانه‌ها است كه بايد اسمش را بگذاريم عربی كلاسيك مدرن‌شده. يكی هم زبان رايج ميان مردم است؛ زبانی كه با آن راحت صحبت می‌كنند. عربی ام‌روز لبنان با عربی كلاسيك كه ما در مدرسه و دانش‌گاه می‌خوانيم تفاوت‌های زيادی دارد. اين تفاوت‌ها در عرصه‌های مختلفی است. مثلا در عرصه‌ی آواها، در لبنان كسی صدايی را كه ما به «ج» نسبت می‌دهيم نمی‌شناسد. به جايش صدايی در می‌آورند كه بس‌يار شبيه «ژ» فارسی است. طبيعی است كه اين اثر فرهنگ فرانسوی مسلط در دوران گذشته است. تصور كن «جميل جدّاً» را طوری تلفظ می‌كنند كه آوانگاريش می‌شود «žmīl žeddan» كه اگر بخواهيم با حروف خودمان بنويسيمش تقريبا می‌شود «ژْميل ژِدّاً».
«و» فارسی يا «v» انگليسی را كه اصلا ندارند و نمی‌شناسند. فقط «و» عربی يا هم‌آن «w» انگليسی را می‌شناسند. «ق» و «ء» و «ع» را هم مثل هم تلفظ می‌كنند؛ تقريبا شبيه «ء» در عربی كلاسيك. بنا بر اين، نام آن نوشيدنی تلخِ قهوه‌ای رنگ را «’ahwa» تلفظ می‌كنند نه «qahwa». باز با حروف خودمان اگر بنويسيمش، به قهوه تقريبا می‌گويند اَهوَه. فكر كن به آن پيام‌بر كه پدر يوسف بود چه می‌گويند؛ چيزی شبيه «ya’’ub» يا «يَـئـْئـُوب».
اصلا حوصله ندارند دو هم‌خوان (هم‌خوان‌ها هم‌آن‌ها اند كه به اشتباه به‌شان می‌گفتيم حروف بی‌صدا) را پشت سر هم تلفظ كنند. برای هم‌اين بين دو هم‌خوان خيلی راحت يك كسره‌ی كامل می‌گذارند. برای هم‌اين به «صدر» می‌گويند «şader»؛ يا به قول خودمان «صـَدِر». اگر بخواهند به پيش از چيزی (قبل) اشاره كنند نمی‌گويند «qabl»، بل‌كه می‌گويند «’abel» يا «اَبـِل». ميان چيزی (قلب) را هم نمی‌گويند «qalb»، بل‌كه می‌گويند «’aleb» يا «اَلِب».
«ـَيـْ» و «ـَوْ» را خيلی جاها «ī» و «ū» تلفظ می‌كنند. نقطه‌ی بالای «ثـ» را هم جدی نمی‌گيرند. عجيب نيست اگر «شـَيْث» را «šīt» تلفظ می‌كردند. اين تلفظ چون‌آن جدی بود كه در تابلوها نيز نام شهر «نبي شيث» را گاهی هم‌اين طور و گاهی «نبي شيت» می‌نوشتند.
در حيطه‌ی نحو اوضاع از اين هم بانمك‌تر است. يادتان هست اين معلم‌های عربی و استادهای متون چه پدری از ما در می‌آوردند كه فلان كلمه مفعول است يا فاعل يا نائب فاعل؛ يا مثلا معرب است يا مبنی؟ محلا مرفوع و محلا منصوب و اين‌ها را يادتان هست؟ نحو لبنانی از اين لحاظ خيلی خوب است و مطمئن ام اگر يك بار بچشيد مشتريش می‌شويد. در نحو لبنانی تقريبا آخر تمام واژه‌ها ساكن است. خلاص!
در صرف هم لبنانی‌ها احتمالا متاثر از دنيای مدرن به اين نتيجه رسيده‌اند كه دليلی ندارد بين زن و مرد فرق بگذارند (البته اين فعلا فقط در حيطه‌ی صَرف است) و با احترام هر دو نفر را هم جمعی می‌بينند. بنا بر اين، صرف چهارده صيغه نيز در لبنان به صرف شش صيغه تبديل شده است.
اين البته چيزی است كه لبنانی‌ها خودشان منكرش هستند. هم‌آن شب اين را به علی گفتم و گفت «نه. صرف چهارده صيغه است.» دو دقيقه نگذشت كه آرزو يك جمله با علی حرف زد. ازش پرسيدم اگر بنا بود اين جمله را با يك زن بگويد فرقی می‌كرد؟ كمی فكر كرد و گفت «انگار هم‌اين است كه تو می‌گويی. صرف شش صيغه شده است.»
حالا ديگر از زبان چه می‌ماند؟ واژگان. واژگان لبنانی هم چيزهايی دارد كه عربی كلاسيك ندارد. اين البته محدود به لبنان نيست. ام‌روزه تقريبا همه‌ی عرب‌زبان‌ها به جای «انظر» می‌گويند «شوف» و به جای «ماتقول» می‌گويند «شي‌تـْگول». به جای «ما فيه مشكل» می‌گويند «مْـشْ مشكل».
خلاصه كه عربی لبنانی از جهاتی شبيه فارسی و فرانسه است و با آن عربی اتوكشيده كه توی شبكه‌ی العالم و الجزيره و العربيه می‌بينيم خيلی فرق دارد.

6/13/2006

شب چشمان آهو (5)

از مهمان لبنانی بايد چه طور پذيرايی كرد؟ لبنانی؟ ايرانی؟ فرنگی؟ عربی؟ در ايران برای مهمان به تناسب گرما و سرمای هوا پيش از هر چيز چای يا شربت می‌آوريم. در لبنان آب می‌آورند. نفری يك ليوان آب. حالا بايد چه می‌كرديم؟
برای من واضح بود كه بايد برايشان آب ببريم. عادتشان اين است. با چيز ديگری راحت نيستند. برای مهربان هم‌سر نه. او هم گمان می‌كرد حالا شربت بياوريم كه بهتر است؛ هم رفع عطش است و هم آب خالی نيست. گذاشتيم مهمان‌ها بيايند. ازشان پرسيديم.
علی گفت شربت هم دوست دارد. حسين هم كه ايرانی بود و با شربت مشكلی نداشت. از آرزو هم پرسيد «مای او عصير؟» يعنی «آب يا شربت؟»
من تازه يادم افتاد كه شربت پختن در لبنان مثل ايران رسم نيست. شربت‌های ساده‌ای هست كه معمولا از بازار می‌خرند و اين همه هم جوراجور نيستند. يا كمی شيرين اند، رنگی اند و گاه بوی گلاب می‌دهند يا مثل سن‌ايچ اند. شربت ميوه‌ی كارخانه‌ای. برای هم‌اين، آرزو تصورش را هم نمی‌كرد كه «عصير» چيزی است كه مهربان هم‌سر برای پختنش ساعت‌ها وقت گذاشته است. عصير برايش چيزی بود در حد سن‌ايچ. به هر حال آرزو جواب داد «مای بارد.» يعنی آب سرد.
به گمانم اصلا سوال اشتباه بود. شربت كه جزو پذيرايی بود. در واقع سوال بايد اين می‌بود كه با آب شروع كنيم يا صاف برويم سراغ شربت.
مهربان هم‌سر پنج ليوان توی سينی چيده بود، گفتم ششمی را هم بگذار كه برای آرزو، هم آب ببريم، هم شربت. گفت ششمی شكسته است. يك ليوان از يك دست ديگر برداشتيم. برای حسين و علی سينی را نگه داشتم و يكی يك ليوان شربت برداشتند. به آرزو كه رسيدم، گفتم «مای بارد» و با چشمم ليوان آب را نشان دادم كه با همه فرق داشت. برداشت و تشكر كرد. ادامه دادم «و عصير». با تعجب نگاهم كرد. بعد ديد انگار شربت شتری است كه در خانه‌ی همه می‌خوابد. اين را هم برداشت و تشكر كرد.
ماجرا البته باز ادامه داشت. شام چه بايد خورد؟ روی ميز بايد خورد يا دور سفره روی زمين؟ با كارد و چنگال يا با قاشق و چنگال؟ هندوانه را بايد مثل آن‌ها بريد يا مثل خودمان؟
به هر حال هر كس در خانه‌ی خودش و با آداب خودش خوش‌تر است و در عين حال از ديدن ديگران و آدابشان نيز می‌تواند لذت ببرد. اگر در لبنان از من مثل تهران پذيرايی می‌كردند، از كجا اين‌ها را می‌دانستم كه برايم خاطره و سوال بشود؟ تصميم ساده‌ای است كه در عين حال واقعا سخت است.

6/03/2006

يك پيغام نسبتا خصوصى

آقا بيژن. آن علم كذايی را بگذار زمين. برو و يك سر به ميل‌باكست بزن. شايد علاوه بر نامه‌های من، نامه‌های منيژه نيز آن‌جا خاك می‌خورند. حيف نيست؟

شب چشمان آهو (4)

بعد از دعوای پنهان ولی عميق يوسف با دكتر ماهر (كه باز تعريف كردنش می‌ماند برای بعد)، حسين مطمئن شد كه ادامه‌ی كار با اين مترجم و آن تصويربردار و من محقق كه گاه با اصغر می‌ساييدم اصلا به صلاح نيست. نتيجه اين كه رفتيم سراغ صدری (پسر امام موسی صدر) و گفتيم كسی جز يوسف را بيابد كه مترجممان باشد و اميد بستيم كه آن گروه ديگر بالاخره موافقت كنند و مصطفی را به ما بدهند و اصغر را بگيرند. در اين اوضاع و احوال حسين گفت تصويربرداری تعطيل تا هم كمی به آن گروه ديگر فشار بياورد هم از تنش من و اصغر كم كند و هم بتواند سر فرصت تصويرهای تا آن روز را بازبينی كند. اما برای بازبينی تصويرها بايد می‌رفت بيروت. در صور وسيله‌ای نداشتيم.
خاطره‌ی علی هم‌اين بود. به او گفته بودند بيايد صور و ببيند می‌تواند كمك اين گروه ايرانی كند يا نه. آن‌طور كه آن شب برای آرزو تعريف می‌كرد، قبلش هم يك بار با يك كارگردان سر و كارپيدا كرده بود و سخت پشيمان شده بود. با ترديد آمده بود صور كه ببيند اين گروه جديد كه هستند.
حالا من را تصور كنيد با اصغر در صور. بقيه همه فارسی‌ندان. حسين آن شب در بيروت مانده بود كه تا صبح كار كند. يك كلمه حرف نمی‌توانستم با كسی بزنم. بايد زل می‌زدم به ساحل زيبای صور و غصه می‌خوردم كه نتوانسته‌ام نازنين هم‌سر را با خودم ببرم. بعد يكی از راه رسيد مثل بچه‌های مسجدی ايرانی، فارسی حرف می‌زد. لهجه‌اش بيش از لبنانی به قمی می‌زد. هر چند در تهران اصلا از لهجه‌ی قمی خوشم نمی‌آمد، آن‌جا لهجه‌ی قمی غنيمت بود.
پدر و مادر علی لبنانی اند. اما از قبل از انقلاب در ايران، در قم ساكن شده بودند. علی بيست و يكی دو سالی را در ايران در يك خانواده‌ی لبنانی زندگی كرده است و برای هم‌اين هم فارسيش اريجينال است و هم عربيش. اين‌ها همه را می‌نويسم كه بگويم چه اندازه ذوق‌مرگ شدم وقتی علی را ديدم. طبيعی است كه از خوش‌حالی و شادی دائم می‌خنديدم و لب‌خند می‌زدم و حسن معاشرت از خودم نشان می‌دادم. نكته‌سنجانه و مهربانانه اين آشنای جديد را كاوش می‌كردم، اما آشنای جديد كه منتظر يك گروه خشن بود، از ديدن من كمی جاخورده بود و احتمالا پيش خودش خجل شده بود. به هر حال، اصل ماجرا اين بود كه بايد می‌رفتيم بيروت تا حسين و علی با هم آشنا شوند. راننده‌مان يك لبنانی عضو امل بود به نام ابومحمد علی النحاس. كمی تپل بود، نمی‌توانست فعاليت جسمی چندآنی كند چون هنوز زخمی جنگ با اسرائيل بود. با ابومحمد و علی سوار ماشين شديم و رفتيم سمت بيروت. توی راه كم‌كم علی هم گرم‌تر شد و با هم كلی رفيق شديم و كمی هم سربه‌سر ابومحمد گذاشتيم تا فارسيش زودتر روان شود و بتواند با ما فارسی صحبت كند. اما پنج فارسی كجا و بنج كجا؟ تازه بنج با تلفظ لبنانی ابومحمد كه تقريبا می‌شد بنژ.
به بيروت كه رسيديم، سراغ سـَيـِّد محمودی (آقای محمودی) را گرفتيم. اين رفقای لبنانی ما بر اين تصور بودند كه «يان» فقط در پايان نام خانوادگی ارمنی‌ها می‌آيد و برای هم‌اين به طور خودكار محموديان را تصحيح می‌كردند و می‌گفتند «محمودی».
سيد محمودی مذكور هم بالاخره پيدايش شد. چه سيد محمودی‌ای! مسلمان نشنود كافر نبيند. كلا سه ساعت خوابيده بود و موهايش انگار آتش گرفته باشند هر كدام سمتی می‌دويدند. چشم‌هاش ريز شده بودند و حوصله‌اش كم. علی كه تازه در اوج حرارت رفاقت بود ديد كسی آمد و سری تكاند و مناقيشش را برداشت و شروع كرد با بی‌ميلی گاز زدن. و من هم سعی می‌كردم وضع را طبيعی كنم و طرفين را به هم معرفی می‌كردم.
علی وقتی اين خاطره را برای آرزو تعريف می‌كرد گفت «خلاصه گفتم اين هم كه مثل آن كارگردان قبلی است. كارگردان‌ها هم‌اين‌طور اند. با خودم گفتم هم‌اين الان برگردم و ديگر هم سراغشان نيايم. نمی‌دانم چه شد كه نرفتم.»