6/03/2006

شب چشمان آهو (4)

بعد از دعوای پنهان ولی عميق يوسف با دكتر ماهر (كه باز تعريف كردنش می‌ماند برای بعد)، حسين مطمئن شد كه ادامه‌ی كار با اين مترجم و آن تصويربردار و من محقق كه گاه با اصغر می‌ساييدم اصلا به صلاح نيست. نتيجه اين كه رفتيم سراغ صدری (پسر امام موسی صدر) و گفتيم كسی جز يوسف را بيابد كه مترجممان باشد و اميد بستيم كه آن گروه ديگر بالاخره موافقت كنند و مصطفی را به ما بدهند و اصغر را بگيرند. در اين اوضاع و احوال حسين گفت تصويربرداری تعطيل تا هم كمی به آن گروه ديگر فشار بياورد هم از تنش من و اصغر كم كند و هم بتواند سر فرصت تصويرهای تا آن روز را بازبينی كند. اما برای بازبينی تصويرها بايد می‌رفت بيروت. در صور وسيله‌ای نداشتيم.
خاطره‌ی علی هم‌اين بود. به او گفته بودند بيايد صور و ببيند می‌تواند كمك اين گروه ايرانی كند يا نه. آن‌طور كه آن شب برای آرزو تعريف می‌كرد، قبلش هم يك بار با يك كارگردان سر و كارپيدا كرده بود و سخت پشيمان شده بود. با ترديد آمده بود صور كه ببيند اين گروه جديد كه هستند.
حالا من را تصور كنيد با اصغر در صور. بقيه همه فارسی‌ندان. حسين آن شب در بيروت مانده بود كه تا صبح كار كند. يك كلمه حرف نمی‌توانستم با كسی بزنم. بايد زل می‌زدم به ساحل زيبای صور و غصه می‌خوردم كه نتوانسته‌ام نازنين هم‌سر را با خودم ببرم. بعد يكی از راه رسيد مثل بچه‌های مسجدی ايرانی، فارسی حرف می‌زد. لهجه‌اش بيش از لبنانی به قمی می‌زد. هر چند در تهران اصلا از لهجه‌ی قمی خوشم نمی‌آمد، آن‌جا لهجه‌ی قمی غنيمت بود.
پدر و مادر علی لبنانی اند. اما از قبل از انقلاب در ايران، در قم ساكن شده بودند. علی بيست و يكی دو سالی را در ايران در يك خانواده‌ی لبنانی زندگی كرده است و برای هم‌اين هم فارسيش اريجينال است و هم عربيش. اين‌ها همه را می‌نويسم كه بگويم چه اندازه ذوق‌مرگ شدم وقتی علی را ديدم. طبيعی است كه از خوش‌حالی و شادی دائم می‌خنديدم و لب‌خند می‌زدم و حسن معاشرت از خودم نشان می‌دادم. نكته‌سنجانه و مهربانانه اين آشنای جديد را كاوش می‌كردم، اما آشنای جديد كه منتظر يك گروه خشن بود، از ديدن من كمی جاخورده بود و احتمالا پيش خودش خجل شده بود. به هر حال، اصل ماجرا اين بود كه بايد می‌رفتيم بيروت تا حسين و علی با هم آشنا شوند. راننده‌مان يك لبنانی عضو امل بود به نام ابومحمد علی النحاس. كمی تپل بود، نمی‌توانست فعاليت جسمی چندآنی كند چون هنوز زخمی جنگ با اسرائيل بود. با ابومحمد و علی سوار ماشين شديم و رفتيم سمت بيروت. توی راه كم‌كم علی هم گرم‌تر شد و با هم كلی رفيق شديم و كمی هم سربه‌سر ابومحمد گذاشتيم تا فارسيش زودتر روان شود و بتواند با ما فارسی صحبت كند. اما پنج فارسی كجا و بنج كجا؟ تازه بنج با تلفظ لبنانی ابومحمد كه تقريبا می‌شد بنژ.
به بيروت كه رسيديم، سراغ سـَيـِّد محمودی (آقای محمودی) را گرفتيم. اين رفقای لبنانی ما بر اين تصور بودند كه «يان» فقط در پايان نام خانوادگی ارمنی‌ها می‌آيد و برای هم‌اين به طور خودكار محموديان را تصحيح می‌كردند و می‌گفتند «محمودی».
سيد محمودی مذكور هم بالاخره پيدايش شد. چه سيد محمودی‌ای! مسلمان نشنود كافر نبيند. كلا سه ساعت خوابيده بود و موهايش انگار آتش گرفته باشند هر كدام سمتی می‌دويدند. چشم‌هاش ريز شده بودند و حوصله‌اش كم. علی كه تازه در اوج حرارت رفاقت بود ديد كسی آمد و سری تكاند و مناقيشش را برداشت و شروع كرد با بی‌ميلی گاز زدن. و من هم سعی می‌كردم وضع را طبيعی كنم و طرفين را به هم معرفی می‌كردم.
علی وقتی اين خاطره را برای آرزو تعريف می‌كرد گفت «خلاصه گفتم اين هم كه مثل آن كارگردان قبلی است. كارگردان‌ها هم‌اين‌طور اند. با خودم گفتم هم‌اين الان برگردم و ديگر هم سراغشان نيايم. نمی‌دانم چه شد كه نرفتم.»