5/12/2006

قصه‌ی ايرانی و فاجعه‌نگاری

گمان كنم اگر بخواهم چند چيز فجيع اسم ببرم، يكيش مقوله‌ی قصه‌نويس ايرانی است. هر چند كه لابد خودم هم كم و بيش در هم‌اين مقوله جايی دارم؛ جايی‌ حاشيه‌ای و كنارْدری و به قول قديمی‌ها در صف نعال.
توی افسانه‌ها، گاه قهرمان بالای كوهی می‌رود و فرياد می‌زند. فريادی كه همه آن را می‌شنوند. كاش اين كوه بود. كاش سرزمينی بود كه مردمش همه‌ی قصه‌نويسان ايرانی بودند و كسی ديگر نبود و اين كوه هم‌آن‌جا بود و من می‌توانستم مثل قهرمان‌ها بالای كوه بروم و داد بزنم.
خيال كن دختركی هستی نوجوان؛ در جايی دور و پرت. سوئد خوب است؟ برزيل؟ نروژ؟ تهِ تهِ آفريقا؟ پسری می‌آيد و ازت دوستی می‌طلبد. كمی می‌ترسی. دل‌هـُره داری. اعتمادی بر كار جهان و پسرك نيست. كم‌كم درْ گوشت زمزمه می‌كند. هر روز، از صبح تا غروب دنبالت مثل سايه می‌آيد. دلت را كم‌كم نرم می‌كند. اعتماد می‌كنی. دوست می‌شوی. دوستی گرم و شادت می‌كند. اما درست در گرم‌ترين لحظه، در اوج اعتماد، پسرك لذت تن را به دوستيت ترجيح می‌دهد. تا سر برگردانی، شده است آن‌چه نمی‌خواسته‌ای. حال ِ خواننده و قصه‌نويس ايرانی نيز چون‌اين است. می‌آيند با ناله‌هاشان، با شكوه‌هاشان، گاه با قهر و گاه با تمسخر، گاه با تحقير كه خواننده كارهاشان را نمی‌خواند، فرهنگ ندارد. يك روز می‌روی نمايش‌گاه كتاب، يا خيابان انقلاب، يا زير پل كريم‌خان. كتاب‌ها رديف به رديف نشسته‌اند كنار هم. از فلسفه و كلام جديد و علوم اجتماعی و رسانه و اقتصاد و سياست انبانت را پر می‌كنی. اما هنوز خالی است. می‌روی سراغ داستان ترجمه. يك ترجمه از نجف، يكی از دقيقی، يكی از كوثری، يكی از امرايی، يكی از اميرمهدی خودمان، يكی از آمريكا، يكی اگر گيرت بيايد از كانادا، يكی از آلمان، يكی از آمريكای لاتين. باز هم انبانت خلوتش را به رخت می‌كشد. هزار بار پشت دستت را داغ كرده‌ای. جای زخم آخرين سيگاری كه از يكی ديگر گرفته‌ای و پشت دستت خاموش كرده‌ای تا يادت بماند و طرفِ قصه‌ی ايرانی نروی هنوز خوب نشده. اما گذشتن هم آسان نيست. اِه. اين كه فلانی است. آؤ. اين كه كار قبليش بد نبود. اميد بسته بودی به‌ش. مـْمـْمْ. اين هم كه تا حالا نديده بوده‌ايش. شايد هم بد نباشد. شرمنده‌ام كه جز «خر شدن» چيزی و عبارتی نيست كه برساند چه می‌شود. برمی‌داری. يكی. دو تا. سه تا.
اول ريتم قصه كند است و نثرش ناچسب. موقعيتش خيالی است، و خيالش سوهان نخورده و لبه‌های تيز بس‌يار دارد. كنار می‌آيی. به خاطر ناله‌ها و نفرين‌های توی مصاحبه‌ها. به خاطر اشك‌ها و آه‌ها. بعد كم‌كم گرم می‌شوی. دل می‌دهی. ياد می‌گيری از معايب كار سرسری بگذری و بگذاری طرف قصه‌اش را بگويد. اعتماد. گرمای اعتماد. حالا ديگر چيزی به صفحه‌ی آخر و سطر آخر نمانده است. هم‌آن‌جا كه يك لحظه غافل می‌شوی و نويسنده بدترين حربه‌ی واژگانيش را به كار می‌برد. بی‌رحم می‌شود. غريبه می‌شود. مثل پسرك می‌شود كه وقتی دارد كمربندش را سفت می‌كند از روی شانه به كالبد خرد و خسته‌ی دخترك نگاه می‌كند و تحقيرآميز می‌گويد «لكاته.»
پسرك البته تقصير ندارد. ناشی است. هنوز نمی‌فهمد نوازش و محبت يعنی چه.
نويسنده جان. نويسنده‌ی عزيز. نويسنده‌ای كه لابد گه‌گاه درس نوشتن هم می‌دهی و كلی مُريد هم احتمالا هم داری. باور كن قدرت در زخم زدن نيست. قدرت در دريدن روح خواننده نيست. قدرت در اين نيست كه هر چه توان داری به كار ببری. چرا اين قدر از فاجعه‌نگاری لذت می‌بری؟ نكند تو هم رسالتی داری؟ نكند رسالتت اين است كه زمين زير پايمان را بكنی كيسه‌ی كاغذی توی پشتی صندلی هواپيماها؟
باور كن قدرت در اين نيست كه حال خواننده‌ی بی‌سلاح را به هم بزنی يا دلش را ريش كنی. قدرت اين است كه هر چند بتوانی، اما بی‌جا چون‌اين نكنی. توان داشته باش. مثل پسرك تازه‌كار و ناتوان و ترسو نباش. ضربه نزن.
فرض كنيد اين‌ها حرفی بود درباره‌ی داستان «تمبر» از مجموعه‌ی «من قاتل پسرتان هستم» نوشته‌ی احمد دهقان، و لابد گفتن ندارد كه ننوشته‌ام تا كسی را بيازارم، نوشته‌ام تا كسانی را نيازارند.