3/28/2006

فقط يك كلمه‌ی ديگر

از نيشابور كه سمت مقبره‌ی عطار و خيام می‌روی – اگر رفته باشی، يادت هست – چهار ستون كوچك آجركاری سلجوقی هست، چند قدم بعدترش جاده‌ای فرعی به راست می‌پيچد. پايان جاده مقبره‌ای است؛ مقبره‌ی ابوسعيد مغربی. ابوسعيد از صوفيه‌ی قرن چهارم هجری است. به‌ش می‌گويند جنيد ثانی؛ از مراكش به نيشابور مهاجرت كرده و آن‌جا از دنيا رفته است. سال‌ها و قرن‌ها گذشته است. در زمان سلطنت محمدرضا پهلوی، نعمت‌اللهی‌های رضاعليشاهی انگار، مقبره‌اش را بازساخته‌اند و جايی كرده‌اند برای تجمع و دفن پی‌روان نيشابوريشان. حتا سنگ قبر ابوسعيد را هم متشيع كرده‌اند و در حاشيه‌ی سنگ صلواتی نوشته‌اند شامل اسم رسول الله و فاطمه‌ی زهرا و دوازده امام.
اين بار در نيشابور به ديدن مقبره‌ی ابوسعيد رفته بوديم. بنايی بس‌يار ساده و در اطرافش گورهايی ساده. روی يكی از گورها سنگی بود كوچك؛ شايد حدود سی سانت در چهل سانت. روی سنگ چيز زيادی ننوشته‌اند. اسم و فاميل پسری كه آن زير خفته است و اسم پدرش و اين كه در تاريخ فلان در سن بيست و يك سالگی از دنيا رفته است و زير همه‌ی اين‌ها فقط يك كلمه‌ی ديگر.
هم‌راهمان گفت پسرك دختری را دوست می‌داشته است؛ عاشقش بوده است، در سال‌های جنگ. رفته بوده خواست‌گاری. گفته بودندش نه. دليلش هم اين كه پدرش درويش است. غم‌گين، آمده بود نزديك مقبره و خودش را زير قطار انداخته بود. تمام.
آن كلمه‌ی ديگر را بگويم؟ نوشته بود عشق.