5/19/2006

شب چشمان آهو (2)

علی خاطره‌ی اولين ديدارمان را برای آرزو تعريف می‌كرد. من و حسين و اصغر رفته بوديم لبنان. داستانش طولانی بود. حسين شايد پنجمين كارگردان مستند امام موسی صدر بود. گروه ديگری هم بود كه دو سه هفته پيش از ما رفته بودند لبنان و بنا بود درباره‌ی عمليات شهادت‌طلبانه‌ی حزب‌الله فيلم بسازند. اصغر را فرستاده بودند تا تصويربردار آن‌ها باشد و در عين حال دنبال كارگردانی يكی از ايده‌های خودش هم باشد. مصطفی – تصويربردار اولی آن‌ها – هم بيايد در گروه ما.
اصغر از بچه‌های جنگ بود. هيكل درشت و دل نازكی داشت. توی هيكل درشتش هم چند تكه آهن يادگاری از صدام داشت كه بدفرم اذيتش می‌كرد. مخصوصا كمر و ستون فقراتش را. اصغر پيش‌تر هم لبنان را ديده بود. احتمالا زمانی كه لشكر بيست و هفت رفته بوده سوريه. اما شايد يك كلمه هم عربی نمی‌دانست. اصولا دليلی نمی‌ديد كه خودش را خسته كند و ببيند ديگران چه می‌گويند. معمولا آدم‌ها در كشوری ديگر وقتی كسی باشان حرف می‌زند، توجه می‌كنند تا چيزی – ولو يك كلمه – ياد بگيرند. اصغر چون‌اين زحمتی به خودش نمی‌داد. بی‌حوصله سرش را تكان می‌داد و گاه می‌گفت «خوب بابا! من كه نمی‌فهمم چی می‌گی كه. الكی زور نزن.» اين تمام سعی و اشتياقش بود.
اصولا هم احساس نمی‌كرد بايد به مردم ديگر و عاداتشان احترام بگذارد. من را ياد فرستاده‌ای می‌انداخت كه نيزه‌اش را در متكای زربفت دربار ساسانيان فرو كرد و اسبش را به آن بست. مطمئن بود هر چه می‌كند درست است و بقيه‌ی مردم دنيا هم غلط می‌كنند كه مثل او نيستند. چشمشان كور، مثل آدم زندگی كنند.
من و اصغر كافی بوديم تا هر لحظه يك انفجار اتمی از جرّ و بحث‌هامان راه بيفتد. حالا تصور كن كه آن گروه ديگر هم كه می‌دانستند اصغر تصويربردار خوبی نيست و به پای مصطفی (آن تصويربردار ديگر كه بنا بود بيايد در گروه ما) نمی‌رسد، بنا را بر دودره‌بازی گذاشته بودند و حاضر نبودند تصويربردار را عوض كنند. می‌گفتند حزب‌الله به دلايل امنيتی مخالف است. هر روز غروب می‌رفتيم تا موزه‌-‌زندان خيام (جای آن گروه ديگر) كه اصغر و مصطفی را عوض كنيم و هر روز دست از پا درازتر برمی‌گشتيم. گه‌گاه هم من و اصغر جرّ و بحثمان بالا می‌گرفت. يادم هست كه يك‌بار چون‌آن شديد شد كه من چشم‌هايم را بستم و نظر نهايی و ناويراسته‌ام درباره‌ی اصغر را صاف به خودش گفتم. هم‌آن شد كه ديگر هيچ وقت اصغر به من اعتماد نكرد و هميشه حواسش بود كه «اين هم از جناح بچه‌قرتی‌ها است».
به خاطره‌ی علی نرسيدم. مقدمه طولانی شد و هنوز مقدمه‌های ديگری هم بايد بگويم. شايد در نوشته‌های بعد.