شب چشمان آهو (3)
يوسف هم يك نفر ديگر بود كه بنا بود در تيم باشد و به ما كمك كند. يوسف را در راشهای موجود در تهران كه حاصل كار گروههای قبلی بود ديده بوديم و شناخته بوديم. لبنانی بود و اگر اشتباه نكنم حدود پنجاه سالش بود. كسانی كه میگويند لبنانیها عرب اند، وقتی يوسف و لبنانیهايی شبيه او را میبينند فرصت دارند به اين ادعای اشتباه خودشان دوباره فكر كنند. لبنانیها عربزبان اند (البته آن هم عربی خودشان كه بعدها دربارهاش خواهم نوشت) اما از نژاد فينيقی هستند كه بسيار با اعراب متفاوت اند. از نظر فرهنگی هم فرهنگ لبنان بسيار بيش از كشورهای عربی، متاثر از فرهنگهای مديترانهای و فرانسوی و حتا آفريقای سفيد است.
به هر حال يوسف هم مثل علی درس آخوندی خوانده، اما لباس معمولی میپوشد. مدتی در ايران زندگی كرده و كمی فارسی حرف میزند، اما لهجهی شديدی دارد. احساساتی و دوست داشتنی است و صدايش زير است و چشمانش درشت و رنگی و سرش تقريبا بیمو و ريشش پر اما كوتاه و گمان كنم قبل از سفيد شدن يك دست طلايی يا خرمايی بوده است. در زندگيش هم نمونهای واقعی از ساده زيستن است.
وقتی به ما خبر دادند كه يوسف حاضر است بيايد و تمام وقت در اختيار كار ما باشد، از شادی پردرآورديم. خصوصا كه با رسيدن به فرودگاه دانسته بوديم كه عربی دانستن من در لبنان به درد خودم میخورد. عربی من را هيچ لبنانیای حتا درست نمیشنيد، چه رسد به اين كه متوجه منظورم شود. اين بود كه حضور يوسف برای ما نعمت بزرگی بود.
دوستی دارم كه میگويد هر غذای خوبی از پر خوردن آزارنده میشود. خودمانیترش اين كه «سگ كه سير شد، قليه ترش میشود.» حالا من سگ اين داستان ام و صحبت يوسف هم قليه. چند روزی كه از كارمان گذشت، در كنار خوشوبشهای قهرآميز با اصغر، فرصت كردم به ترجمه كردنها و راهنمايی كردنهای يوسف كمی دقت كنم. هر چه بيشتر میگذشت مطمئنتر میشدم كه نگاه يوسف به امام صدر و ماجرای زندگی لبنانيش بيش از حد قابگرفته و در چهارچوب است. امام صدری كه او به ما نشان میداد بسيار شبيه تصويری بود كه زندگینامهنويسها از علمای اعلام به ما میدهند. از همآن كودكی آثار نبوغ در چهرهاش پيدا بود و هميشه در چهارچوبهای خطكشیشدهی رسمی راه رفته بود و اهل پرهيز بود و سراغ هيچ موضوع مشكوكی نمیرفت و با اين حال – خدا میداند چرا – محبوبيتش ديوانهوار رشد كرده بود و تمام لبنان را گرفته بود. يوسف زندگی اجتماعی غيرآخوندی امام را نمیديد يا نديده میگرفت. اين خيلی عجيب و شايد خطرناك بود.
نگران شدم و وقتی ديدم خودم از پس موضوع برنمیآيم رفتم سراغ حسين. گفتم كه گمان كنم يوسف حرفها را درست و دقيق ترجمه نمیكند و بحثها را با جهتگيریای كه خودش صلاح میداند، هدايت میكند. حسين گفت خودش هم نگران اين موضوع است و مدتی است دارد به اين موضوع فكر میكند. تعجب كردم. فكر میكردم فقط خودم توانستهام كمكم با عربی لبنانی خو بگيرم. پرسيدم «مگر تو هم میتوانی عربی اينها را بفهمی؟» گفت نه. تاكيد كرد هنوز هم عربی بلد نيست. پرسيدم پس از كجا فهميدی؟ گفت عربی بلد نيستم اما معنای سكوتها و وقفهها را خوب میفهمم. ياد فيلم ديكتاتور بزرگ افتادم. صحنهای كه ديكتاتور چندين صفحه ديكته میكند و منشی تنها دو تقه به ماشين تحرير میزند. بعد او يك واژه میگويد و منشی دقايقی تايپ میكند.
يوسف نگرانمان كرده بود.
به هر حال يوسف هم مثل علی درس آخوندی خوانده، اما لباس معمولی میپوشد. مدتی در ايران زندگی كرده و كمی فارسی حرف میزند، اما لهجهی شديدی دارد. احساساتی و دوست داشتنی است و صدايش زير است و چشمانش درشت و رنگی و سرش تقريبا بیمو و ريشش پر اما كوتاه و گمان كنم قبل از سفيد شدن يك دست طلايی يا خرمايی بوده است. در زندگيش هم نمونهای واقعی از ساده زيستن است.
وقتی به ما خبر دادند كه يوسف حاضر است بيايد و تمام وقت در اختيار كار ما باشد، از شادی پردرآورديم. خصوصا كه با رسيدن به فرودگاه دانسته بوديم كه عربی دانستن من در لبنان به درد خودم میخورد. عربی من را هيچ لبنانیای حتا درست نمیشنيد، چه رسد به اين كه متوجه منظورم شود. اين بود كه حضور يوسف برای ما نعمت بزرگی بود.
دوستی دارم كه میگويد هر غذای خوبی از پر خوردن آزارنده میشود. خودمانیترش اين كه «سگ كه سير شد، قليه ترش میشود.» حالا من سگ اين داستان ام و صحبت يوسف هم قليه. چند روزی كه از كارمان گذشت، در كنار خوشوبشهای قهرآميز با اصغر، فرصت كردم به ترجمه كردنها و راهنمايی كردنهای يوسف كمی دقت كنم. هر چه بيشتر میگذشت مطمئنتر میشدم كه نگاه يوسف به امام صدر و ماجرای زندگی لبنانيش بيش از حد قابگرفته و در چهارچوب است. امام صدری كه او به ما نشان میداد بسيار شبيه تصويری بود كه زندگینامهنويسها از علمای اعلام به ما میدهند. از همآن كودكی آثار نبوغ در چهرهاش پيدا بود و هميشه در چهارچوبهای خطكشیشدهی رسمی راه رفته بود و اهل پرهيز بود و سراغ هيچ موضوع مشكوكی نمیرفت و با اين حال – خدا میداند چرا – محبوبيتش ديوانهوار رشد كرده بود و تمام لبنان را گرفته بود. يوسف زندگی اجتماعی غيرآخوندی امام را نمیديد يا نديده میگرفت. اين خيلی عجيب و شايد خطرناك بود.
نگران شدم و وقتی ديدم خودم از پس موضوع برنمیآيم رفتم سراغ حسين. گفتم كه گمان كنم يوسف حرفها را درست و دقيق ترجمه نمیكند و بحثها را با جهتگيریای كه خودش صلاح میداند، هدايت میكند. حسين گفت خودش هم نگران اين موضوع است و مدتی است دارد به اين موضوع فكر میكند. تعجب كردم. فكر میكردم فقط خودم توانستهام كمكم با عربی لبنانی خو بگيرم. پرسيدم «مگر تو هم میتوانی عربی اينها را بفهمی؟» گفت نه. تاكيد كرد هنوز هم عربی بلد نيست. پرسيدم پس از كجا فهميدی؟ گفت عربی بلد نيستم اما معنای سكوتها و وقفهها را خوب میفهمم. ياد فيلم ديكتاتور بزرگ افتادم. صحنهای كه ديكتاتور چندين صفحه ديكته میكند و منشی تنها دو تقه به ماشين تحرير میزند. بعد او يك واژه میگويد و منشی دقايقی تايپ میكند.
يوسف نگرانمان كرده بود.
<< Home