قاتل چهل سالهى بوى خوش آویشن
روى صندلى جلو نشسته است. احتمالا چهل سال بیشتر است که مادرش به دنیایش آورده. مقنعه سرش. کمى چاق. عضلههاى صورتش افتاده. لیوان یک بار مصرف دستش. توش پر از ذرت پخته. به قول اینها که مىفروشند ذرت مکزیکى. یک قاشقک توى دستش است اما نه مثل قاشق. ذرت را با قاشقک برنمىدارد در دهانش بگذارد. باش مثل بیل هل مىدهد توى دهنش. بوى کره و آویشن توى ماشین پیچیده است. من به قدرت بىمانند آدم فکر مىکنم. اگر آدم نبود، کى مىتوانست کارى کند که بوى خوش آویشن این اندازه نفرتانگیز شود؟
حواسم جمع خودم مىشود. صورتم خیس اشک است. از خودم مىپرسم «چرا گریه نکنم؟ با این همه غم چرا گریه نکنم؟»
گریه مىکنم. نوک انگشت سبابهام را مىبرم زیر عینک و دور چشمم را پاک مىکنم. باز از خودم مىپرسم «چرا گریه کنم؟ با این همه غم چرا گریه کنم؟ گریه مگر سبکم مىکند؟»
گریه مى/نمىکنم. قاتل آن جلو نشسته و با بیلش بوى خوش آویشن را مىکشد.
حواسم جمع خودم مىشود. صورتم خیس اشک است. از خودم مىپرسم «چرا گریه نکنم؟ با این همه غم چرا گریه نکنم؟»
گریه مىکنم. نوک انگشت سبابهام را مىبرم زیر عینک و دور چشمم را پاک مىکنم. باز از خودم مىپرسم «چرا گریه کنم؟ با این همه غم چرا گریه کنم؟ گریه مگر سبکم مىکند؟»
گریه مى/نمىکنم. قاتل آن جلو نشسته و با بیلش بوى خوش آویشن را مىکشد.
<< Home