11/23/2006

اگر ریگى به جیب خود ندارى

بچه که بودم نان صبحانه را من مى‌خریدم. کلى راه مى‌رفتم – که حالا به‌ش مى‌گویم سه چهار کوچه – تا مى‌رسیدم به نانوایى سنگکى. پانزده ریال مى‌دادم و یک نان کنجدى مى‌خریدم که هم‌قد خودم بود. چه مصیبتى بود آوردن نان به آن درازى تا خانه. دستم را بالا مى‌گرفتم که نان روى زمین نکشد.
نان سنگک براى من که خیلى ملکوتى بودم کابوس بود. وقت خریدنش با دست و دسته کلید مى‌افتادم به جان سنگ‌هاى داغ که از نان بکنمشان. دستم مى‌سوخت، اما برایم مهم نبود. مهم این بود که سنگى به نان نماند. واى به روزى که سنگى مى‌ماند و نمى‌دیدمش. از ترس این که نانوا آن دنیا یقه‌ام را خواهد گرفت که «من به تو نان فروختم. سنگ را چرا بردى؟ چرا دزدیدى؟» خواب نداشتم.
فکر کن. سنگ مردم را دزدیده باشى و برده باشى خانه‌ات. مگر جهنم را براى که ساخته‌اند؟ براى دزدها دیگر. مخصوصا دزدهایى که گناه خودشان را کوچک مى‌بینند و مى‌گویند «من که چیزى ندزدیده‌ام؛ فقط یک ریگ کوچک.» دزدهایى که نمى‌دانند حساب و کتاب آدم را در آن دنیا چه جورى مى‌رسند.
گاه ریگى را که به نان مانده بود در جیب شلوارم مى‌گذاشتم و فردایش به نانوایى مى‌بردم و بى‌صدا و طورى که کسى نبیند کف نانوایى قاطى بقیه‌ى ریگ‌ها رهایش مى‌کردم. البته مى‌دانستم که فایده‌اى ندارد. به هر حال بیست و چهار ساعت ریگ مردم بى‌اجازه دست من بوده. اجاره‌اش که نکرده بودم. کابوس حق‌الناس رهایم نمى‌کرد. همیشه خواب نانواها را مى‌دیدم که صدایم مى‌کنند «مال مردم خور» و حقشان را درست روى پل صراط از من مى‌خواهند. گمان کنم کتاب‌هاى آقاى دستغیب هم در این مورد بى‌اثر نبود.
همه‌ى این‌ها را چرا یادم آمد؟ نان سنگک خریده بودم و ریگى به‌ش مانده بود. برش داشتم و ناخودآگاه داشتم در جیب شلوارم مى‌گذاشتمش. هم این من مال مردم خور.