3/29/2006

قديمه برد

هر چه صبر كردم كه كامران روی ديوار غربی بنويسد نتيجه‌ی انتخابات و اوضاع و احوالش چه بوده چيزی ننوشت. پس خودم بايد دست به كی‌برد شوم. عرض به حضور شما كه در ميان تعجب همه، شركت‌كنندگان كم و بی‌حال بودند. در حالی كه همه فكر می‌كردند كولاك خواهد شد. قديمه احتمالا 29 تا 32 كرسی از 120 تا را برده است، كارگر بين 20 تا 22 كرسی را و ليكود بين 11 تا 12 كرسی. كلا رای پخش است و به احتمال بسيار زياد قديمه با كارگر ائتلاف خواهد كرد و سياست «لولو رو بپا» سياست اولمرت خواهد بود. او به پرض خواهد گفت «لولوی افراطی‌ها را ببين و به آن چه من می‌گويم قانع شو. برو سراغ بيمه برای كارگرها و درمان برای شهروندان. به مذاكرات صلح كاری نداشته باش.» به ليكود خواهد گفت «عمو سبيلوی حزب كارگر را ببين و به من رضايت بده. من كمكت می‌كنم حزبت را تا انتخابات بعدی بازسازی كنی.» به حماس و فلسطينی‌ها خواهد گفت «از شكست من و قوت گرفتن ليكود بترسيد و به جزئی از زمين‌هاتان قانع شويد.» و به اسرائيلی‌ها خواهد گفت «اگر من يك گوشه‌ی فلسطين را خالی نكنم فلسطينی‌ها خواهند خوردتان.» اين هم خبر منبع اسرائيلی: +
عمری شارون هم در اين هير و وير دلش خوش است كه هر چند ليكودی‌ها كار دادگاه او را تا زندان رفتنش دنبال كردند، امروز شكست سختی خورده‌اند. اين هم خبرش: +

3/28/2006

فقط يك كلمه‌ی ديگر

از نيشابور كه سمت مقبره‌ی عطار و خيام می‌روی – اگر رفته باشی، يادت هست – چهار ستون كوچك آجركاری سلجوقی هست، چند قدم بعدترش جاده‌ای فرعی به راست می‌پيچد. پايان جاده مقبره‌ای است؛ مقبره‌ی ابوسعيد مغربی. ابوسعيد از صوفيه‌ی قرن چهارم هجری است. به‌ش می‌گويند جنيد ثانی؛ از مراكش به نيشابور مهاجرت كرده و آن‌جا از دنيا رفته است. سال‌ها و قرن‌ها گذشته است. در زمان سلطنت محمدرضا پهلوی، نعمت‌اللهی‌های رضاعليشاهی انگار، مقبره‌اش را بازساخته‌اند و جايی كرده‌اند برای تجمع و دفن پی‌روان نيشابوريشان. حتا سنگ قبر ابوسعيد را هم متشيع كرده‌اند و در حاشيه‌ی سنگ صلواتی نوشته‌اند شامل اسم رسول الله و فاطمه‌ی زهرا و دوازده امام.
اين بار در نيشابور به ديدن مقبره‌ی ابوسعيد رفته بوديم. بنايی بس‌يار ساده و در اطرافش گورهايی ساده. روی يكی از گورها سنگی بود كوچك؛ شايد حدود سی سانت در چهل سانت. روی سنگ چيز زيادی ننوشته‌اند. اسم و فاميل پسری كه آن زير خفته است و اسم پدرش و اين كه در تاريخ فلان در سن بيست و يك سالگی از دنيا رفته است و زير همه‌ی اين‌ها فقط يك كلمه‌ی ديگر.
هم‌راهمان گفت پسرك دختری را دوست می‌داشته است؛ عاشقش بوده است، در سال‌های جنگ. رفته بوده خواست‌گاری. گفته بودندش نه. دليلش هم اين كه پدرش درويش است. غم‌گين، آمده بود نزديك مقبره و خودش را زير قطار انداخته بود. تمام.
آن كلمه‌ی ديگر را بگويم؟ نوشته بود عشق.

3/14/2006

چند روز پيش به خواهش دوستی كه ناديده عزيزش می‌دارم اين نامه را نوشتم. اما نشد كه برايش بفرستم. نگاهش داشتم كه كمی اصلاحش كنم و بفرستم. خبر نداشتم ام‌روز بنا بوده چون‌اين كنند.
ام‌روز شنيدم مخالفان دفن جسد شهيدان، بعد از اين كه موافقان كتكشان زده‌اند، به دفتر رئيس دانشگاه حمله كرده‌اند، شيشه‌ها را شكسته‌اند و او را كتك زده‌اند. من اين رئيس را می‌شناسم. می‌دانم مرد معتدل و سليمی است. اگر نبود هم، گمان نكنم كسی حق داشته باشد با كتك زدن او اعتراضش را نشان دهد. داستان هم‌آن است كه بارها به هم گفته‌ايم. دو سوی دعوا وقتی مخالفشان را می‌زنند چون زورشان می‌رسد، يك اندازه از عقل و رفتار عقلانی تهی اند. فرقشان اين است كه يكی قدرت دارد و ديگری ندارد. اما اين فرق هيچ حقانيتی برای هيچ كدام نمی‌آورد.
يكی صدايش را به سرش می‌اندازد و كار زشت خودش و هواداران بی‌مايه‌اش را با دفن امام دوم مقايسه می‌كند و آن ديگری كه زورش به حداديان و هم‌راهان نمی‌رسد سهراب‌پور را كتك می‌زند. واقعا دانش‌جو يعنی كسی كه سهراب‌پور را كتك بزند؟ يادم هست كه صدرنژاد رئيس دانشگاه بود. ما را نشان می‌داد و می‌گفت «شما خوارج ايد» بعد خودش را نشان می‌داد و می‌گفت «امامتان را رها كرده‌ايد و به قرآن صامت چسبيده‌ايد.»
اما ما هرگز با او كتك‌كاری نكرديم. البته يك بار يك نفر اين كار را كرد، اما خودسر. وقتی كه ما نبوديم. روش ما اين نبود. هر بار كه طرح تحصن و راه‌پيمايی و اعتراضی را ريختيم، پنهانی كسانی را مامور كرديم كه نگذارند كسی به صدرنژاد آسيبی برساند. می‌گفتيم ما دانش‌جو ايم و كتك زدن كار ما نيست. اما حالا؟ چه بگويم؟ اين هم نامه‌ی نفرستاده.
O
سلام
چه بنويسم؟
بگذاريد دفن كنند. بگذاريد با كارهايشان دنيا را به كام هر كه خواهند كنند.
می‌خواهيد بدانيد چه می‌كنند؟
مفهوم شهادت را به شهيد تقليل می‌دهند. شهيد را به تن شهيد. تن زنده‌ی شهيد را به جسد بی‌جانش. جسد بی‌جان را به استخوان‌پاره‌هايی در حال زوال. استخوان‌پاره‌ها را نيز در هر معبری در گوری و پشت گنبد و بنايی می‌نهند. ميل به قرب به معنا و عالم عليا را نيز به ميل به قرب به اهل معنا می‌كاهند. اهل معنا را نيز به استخوان‌پاره‌های زير اين بناها و مقبره‌ها. ميل به قرب را بدل به ميل به لمس می‌كنند و شيعه را از مترقی‌ترين چهره‌اش تهی می‌كنند و شيعيان را مردمی می‌نمايند كه منتظر اند تا خدا خودش مهدی سياف را بر اسب سپيد برساند و روزگارشان را خوش كند. مردمانی كه عشقشان و غايتشان اين است كه دستی بر ضريحی و مقبره‌ای بسايند و ندانند آن كه بوده است كه اين زير خفته است. بازی خمينی‌زدايی زود به ثمر نشسته است. با نام خود او و با استخوان‌پاره‌های شهدای راهی كه او ترسيم كرد، دارند او را می‌زدايند. هر كه می‌گويد نه؛ به من بگويد رسم خمينی اين بود؟
نگوييد او گفته است تربت اينان مزار عارفان و دل‌سوختگان خواهد شد. اين حركت به كوچه و بازار كشاندن مزار شهيدان با اين توجيهات خنك كه «ببينند و خجالت ببرند و سر بر شانه‌ی هم ننهند» كجا و آن نگاه و جمله‌های آتش‌ناك او كجا؟
اين خمينی‌زدايی نه تنها به نفع ياران و ياوران و دوست‌داران و ارادت‌مندان او نيست، كه به نفع مخالفان مدرن او نيز نيست. چه اين زدودن با حاكم كردن تصويری خرافه‌آلود و متحجر است كه نه به صغير رحم می‌كند و نه به كبير رحمت می‌آورد.
اين زدودن حتا به نفع مخالفان متحجر خمينی نيز نيست. اينان شايد بتوانند در پستوهاشان با خرافه‌های جاهلانه و شرك‌آلود، با طلسم آويختن بر ديوارهای خانه‌شان و شكستن آنتن تلويزيون و چسب زدن به دهانه‌ی ضبط صوت روزگاری ديگر به حياتشان ادامه دهند. اما باور كنند به نفعشان نيست كه مردم ببينند در نهان‌خانه‌هاشان با چه صنم‌هايی عشق می‌بازند. فرزندانشان نيز از گردشان خواهند پراكند، كه روی پاسخ گفتن به اين سوال ديگران را نخواهند داشت كه پدران شما كاهنان و جادوگران اديان باستان اند يا شيعيان علی.
طنز روزگار را ببين كه آنان كه فرياد می‌كشند و می‌كوشند از دزديدن حرف اهل تاريخ و تحقيق درباره‌ی هلوكاست برای خود كلاه مشاورت و قبای معاونتی بدوزند، خود با پاره‌های بازمانده‌ی تن والاترين شهيدان و عزيزترين و پربركت‌ترين جوانان و پيران برنادل اين كشور دكانی چون هلوكاست می‌سازند.
دل قوی داريد. ايستادن و پای فشردن چاره‌ی كار نيست. كنار شرار بولهبی چراغ مصطفوی همواره روشن است. متاع كفر و دين بی‌مشتری نيست. اين جنگ تا قيامت مستدام است و نه باطل از پا نشستنی است و نه حق خفتنی. يقين دارم امروز جهاد با جدال احسن با جهل و متحجران مانند جهاد آن شهيدان ماجور خواهد بود. اما جهاد با جدال احسن. از اين می‌ترسم كه هر درگيری‌ای جای عقل را بستاند و به جايش دش‌نام و جهالت بنشاند.

3/07/2006

من هم تزار روسيه هستم در اين اتاق

الآن كه با حسرت از پشت پارتيشن اتاق بی‌روزنه‌ام به پنجره‌ی اتاق كناری نگاه می‌كنم و حسرت يك قلپ هوا را می‌خورم، می‌فهمم روسيه در دوری از دريای آزاد چه كشيده. گيرم كه اصلا آن نقل قول هم يك‌سره دروغ باشد.

حساب

از نگاه من شهرزاد واقعا حرف حساب گفته است.

3/06/2006

چند سطر برای هشتم مارچ

اغلب وقتی چيزی درباره‌ی آنتی‌سميتيسم يا تبعيض جنسی می‌خوانم تعجب می‌كنم. نمی‌فهمم چه ايده‌ای وامی‌داردشان كه برای رفع تبعيض، خط فاصل را پررنگ‌تر كنند. اگر بنا است يهوديان و زنان و سياهان و ديگر اقليت‌ها حقوقی مثل ديگران داشته باشند، بايد مراقب باشيم كه رسما جدا از ديگران نبينيمشان.
منظورم از جدا نديدن اين نيست كه فرقشان را ناديده بگيريم و هنجاريشان كنيم. ما فرق چشم‌عسلی‌ها را با بقيه می‌بينيم، و چشم‌هاشان را سياه يا سبز نمی‌كنيم. اما در عين حال آن‌ها را ديگرانی نمی‌بينيم كه مسائلشان جدا است و نياز به حمايتی بيش‌تر دارند.
حتا اگر اين حاميان به اين فكر كنند كه دست حمايت بر فراز سر زنان و يهوديان و سياهان و ديگران گرفتن، يعنی گوش‌زد كردن و رسميت دادن به اين كه «اين‌ها ضعيف و نيازمند حمايت اند.» ديگر ساده چون‌اين نمی‌كنند.
بيا و با همه يك‌سان رفتار كن. در دادگاه ميان سياه و سفيد فرق نگذار. بگذار اختلاف رنگ پوست يك موضوع طبيعی باشد نه يك موضوع حقوقی. اين يقينا بسيار اثرگذارتر از اين است كه وكيل مدافع سياهان در دادگاه‌ها شوی و پوز همه‌ی سفيدها را در دعاوی ميان‌دورنگ بزنی.گاه كسانی برايم طوماری می‌فرستند كه امضا كنم شايد جان انسانی را نجات بدهيم، در بعضی از اين طومارها پيدا است كه انگيزه نه حق يا ناحق بودن حكم عمومی اعدام يا اعدام يك انسان خاص، كه زن بودن او است. اين‌گونه می‌خواهيم تبعيض جنسيتی را درمان كنيم؟
O
پی‌نوشت برای پرستو:
نشد. نكته‌ی حرف من هم‌اين‌جا بود كه مرد بودن من و زن بودن تو مثل رنگ پوست و چشم است، نه مثل عضويت حزب. بيا باش طبيعی برخورد كنيم. باز تو می‌گويی اقليت و اكثريت.
مهم اقل و اكثر است يا رفتار نادرست؟ مثلا اگر اقليت می‌توانستند زور بگويند و اكثريت را بچزانند ديگر همه چيز درست بود؟ و تازه با كدام آمار زن‌ها اقليت اند و مردها اكثريت؟ يا نكند خيال كرده‌ای من طرف‌دار حفظ وضع موجود ام كه به من می‌گويی اكثريت؟
آن روز را يادت هست توی ساختمان همشهری در گلشهر؟ پای آسانسور؟ دو نفر آدم كه فكر می‌كردند هم را می‌شناسند و يادشان نمی‌آمد طرفشان دقيقا كی است؟
من و تو هم‌آن دو نفر آدم ايم. نه اقليت و نه اكثريت. و اگر فرصت كنيم بنا است درباره‌ی شيوه‌های نگارش زبان فارسی كار مشتركی كنيم. هر دو هم از بدی بدمان می‌آيد و از خوبی خوشمان. گمان كنم اين طور بهتر باشد.