8/06/2006

ما خفه می‌شویم. شما بتازید. دوران شما است.

چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
که یک سر مهربونی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده‌تر بی

این‌جا گاه برای یک کلمه نوشته محاکمه‌ام می‌کنند؛ بی‌رحمانه. هر کس، هم‌آن‌جا که نشسته است عین اعتدال و عدالت است و فاصله‌ی من با او عین انحراف. چه توان کرد؟ با دیگران نیز هم‌این‌طور اند. خودشان هم قربانی هم‌این حال و هوای دیگران اند. گاه سکوت می‌کنم. حالا دیگر برای سکوت هم محاکمه‌ام می‌کنند. حبذا.

این روزها کسانی حس می‌کنند وظیفه‌شان است که خاک عالم را به توبره بکشند، چون دوست دورادور من احسان رضایی که سخت با او احساس برادری می‌کنم یادداشتی نوشته و در آن گفته از این که آدمی آدم دیگری را بکشد کیف نمی‌کند. گفته اسرائیلی‌ها هم آدم اند.
این که واقعا این همه احساس مسئولیت از کجا می‌آید که احسان را هدف بگیرند، در کیهان مطلب بنویسند و در نماز جمعه اطلاعیه پخش کنند، بحثی است که میانش نرفتن اولا است. بیش‌تر یادم می‌آید که زمانی نشریه‌ای چاپ می‌کردیم به نام مستند. صاحب امتیازش گمان کنم موسسه‌ی روایت فتح بود و ما در آن نشریه سعی می‌کردیم به لبنان و فلسطین و اسرائیل و ایالات متحده بپردازیم، مسلمانانه هم بپردازیم، اما خودمان را گیر کلیشه‌های تنگ‌چشمانه و سردستی و جعلی نکنیم. هم‌این بود که به عده‌ای سنگین می‌آمد. تا وقتی که یکی از رفقا مطلبی تحلیلی نوشت و در مطلبش نوشت «شارون، فاتح صبرا و شتیلا».
قصه واضح بود. این متلکی بود به شارون. صبرا و شتیلا فتحی نبود که فاتحی داشته باشد. دو اردوگاه پر از زن و کودک و پیران غیر مسلح را با سلاح و پشتیبانی نظامی قتل عام کردند. فاتح چنین نبردی بودن معادل پستی است نه چیز دیگر. اما دوستان که احساس وظیفه می‌کردند هم‌این طنز ملایم را بهانه کردند و تا کجاها رفتند که این‌ها دارند در مراکز حساس نشریات صیونیستی درمی‌آورند. درش را بستند. خلاص. سه چهار تا بهانه هم داشتند. یکی هم‌این فاتح صبرا و شتیلا بود. یکی زندگی‌نامه‌ی طیب حاج رضایی که تمامش بازنویسی اسناد ساواک بود که وزارت اطلاعات منتشر کرده و در دست‌رس همه هست و سومیش مطلبی درباره‌ی جشن‌واره‌ی کن و چهارمی هم دو مطلب درباره‌ی انتخابات آمریکا و کابینه‌ی جرج بوش.
بله. احساس وظیفه است دیگر.

چند شب پیش صحبت‌های سید حسن نصرالله را از تلویزیون می‌شنیدم. چیزی گفت نزدیک به این مضمون که من اعتراف می‌کنم اسرائیل در این روزها دو پیروزی بزرگ به دست آورده است. یکی قانا و یکی بعلبک. هم‌آن لحظه به نظرم رسید این طنز را اگر من می‌نوشتم چوبی فراخور آستینم می‌یافتند و ترتیبم را می‌دادند. اما حالا سید حسن می‌گوید و ایراد ندارد.
در هم‌آن صحبت‌ها وقتی سید حسن از مذاکره و ترک مخاصمه حرف می‌زد به دوستم گفتم «این که تلویحا وجود اسرائیل را پذیرفته است.»
دوستم در جواب گفت «اشتباه می‌کنی. تلویحا نیست.»
حال روزنامه‌نگاری در تهران می‌تواند حرفی مثل حرف رهبر حزب‌الله لبنان بزند؟ هنوز هیچ روزنامه‌ای مجاز نیست در تیتر مطالبش بنویسد «اسرائیل».

سیاست تلویزیون جمهوری اسلامی و فاکس‌نیوز مثلا درباره‌ی سید حسن نصرالله یکسان است. هر دوی این‌ها تعمد دارند از این آدم لب‌خند و شوخی و ملایمت پخش نکنند. تصویر غالبی که از این آدم نشان می‌دهند مشت گره کرده و فریاد است. در حالی که نصرالله اصلا آدم شوخی است. در صحبت‌هایش همیشه لب‌خند می‌زند. می‌خندد و چیزی می‌گوید که دیگران بخندند. اما این تصویر نصرالله غیر مجاز است. نصرالله باید خشن باشد. باید النصر بالرعب باشد. یادم هست پخش مستقیم مراسم معاوضه‌ی اسیران لبنان و اسرائیل را تلویزیون خودمان نشان می‌داد. کسی هم‌زمان صحبت‌های نصرالله را ترجمه می‌کرد. همه را ترجمه کرد تا رسید به آزادی نسیم نسر. نسیم نسر یک یهودی لبنانی است که اسرائیل زندانیش کرده و آزادش نمی‌کند. او را و سمیر قنطار و یک نفر دیگر را نگه داشتند تا با رون آراد معاوضه کنند.
سید حسن گفت نسیم نسر هم مثل من لبنانی است و نسر است (مثل من که نصر ام) و مثل من از حقوق یک شهروند لبنانی برخوردار است و باید بتواند آزاد در کشور خودش زندگی کند. این صحبت چند دقیقه طول کشید و در تمام این مدت مترجم محترم هیچ کلمه‌ای از حرف‌ سید حسن را ترجمه نکرد. بالاخره تشخیص ایشان این بود که او بی‌جا می‌کند خودش را با یک یهودی مقایسه می‌کند و آبروی اسلام و مسلمین را به خطر می‌اندازد.
این سید حسن نصرالله را تلویزیون ما و فاکس‌نیوز نمی‌پسندند. سید حسنی را می‌پسندند که مشت‌هاش گره کرده باشد، صدایش خشن و گرفته و در حال فریاد زدن.

من رفاقتی با سید مرتضی آوینی نداشتم. هرگز ندیدمش. تنها یک بار با هم حرف زدیم. تلفنی. و او ناراحت و عصبانی شد. بی این که خداحافظی کند گوشی تلفن را گذاشت. این حکایت را همیشه برای کسانی تعریف می‌کنم که می‌خواهند من را از جنس او ببینند. من ممکن است از جنس او باشم یا نباشم اما یقینا اجازه نمی‌دهم از من امام‌زاده‌ی محترم و ناتوانی بسازند که هر چه خودشان دوست دارند از زبانم بشنوند. مطرود بودن برایم هزار بار بهتر از چون‌این وضعی است. مرتضی هم مطرود بود. مگر مقاله‌های کیهان و جمهوری را نخوانده‌اید که ازش خواسته بودند از خدا بترسد و به دامان اسلام برگردد؟

چرا آن‌ها که سید حسن را اخمو و عصبی و پرخاش‌جو می‌خواهند، از مرتضی آوینی تنها نوشته‌هاش را می‌شناسند و از نوشته‌هاش «حلزون‌های خانه به دوش» را دوست دارند؟ چرا می‌روند مقاله‌هایی را از مجله‌های قدیمی پیدا می‌کنند که خودش بارها گفته بوده دیگر قبولشان ندارد و ازش کتاب حکومت فرزانگان را چاپ می‌کنند؟ چرا از «هیچکاک همیشه استاد» آوینی خوششان نمی‌آید؟ چرا از دیدن عکس بی‌ریشش دلشان ریش می‌شود و از دیدن عکس بدن تکه‌پاره‌اش در فکه کیف می‌کنند؟ مگر نمی‌دانند که خانواده‌ی او بارها اعلام کرده‌اند که دوست ندارند و راضی نیستند این عکس‌ها را کسی ببیند یا منتشر کند؟ چرا مرتضی را که هرگز سیاسی‌کاری را ندانست و نفهمید و نخواست و تجربه نکرد به ادنا وجهش سیاسی می‌خواهند؟

نصرالله نه در زبان که در عمل نزدیک‌ترین کس به امام موسی صدر است. آن‌ها که امام موسی را دیپلماتیک می‌بینند یادشان رفته و دوست ندارند یادشان بیاید که اولین حرکت مقاومت مسلحانه را او در لبنان پایه‌گذاری کرد و نامش را امل گذاشت. آن‌ها که امام موسی را از نصرالله جدا می‌بینند ندیده‌اند که وقتی نصرالله از او صحبت می‌کند چه حالی می‌شود. آن‌ها که حزب‌الله را از امام موسی جدا می‌بینند یادشان رفته که سید عباس موسوی در معهد الدراسات پیش امام موسی درس خواند و بعد هم در عراق شاگرد محمد باقر صدر (پسرعموی امام موسی) بود.

از من روحیه‌ی معنوی و حماسی می‌طلبند. رجزی که خون دادنی پشتش نباشد لایق شیشکی است. مرتضی رجزش را خواند و خونش را هم داد. حضراتی که از پژو 206 شان و زانتیاشان و ماکسیماشان و سمندشان پیاده می‌شوند و می‌روند تظاهرات ضدصهیونیستی چه نسبتی با او دارند؟
خانم‌های جوانی که سر و صورتشان را در قتل گرمای مرداد تهران با چفیه می‌بندند و نیم‌ساعت یک‌بار چفیه‌هاشان را باز می‌کنند تا کرم ضدآفتابشان را تجدید کنند چه نسبتی با مقاومت لبنان دارند؟ یقینا من اهل این کارها نیستم. شرمنده.

این روزها می‌بینم که کسانی که با من دوست اند، و درد دین و داغ لبنان دارند، و شرکتشان هم می فرستدشان ماموریت فلان ‌و بهمان، در وبلاگشان شکایت می‌کنند که حیف که تهران نیستند که بروند جلوی سفارت تظاهرات. گمان کنم سوار آن ماشین‌ها شدن دردشان می‌آورد. در آن شرکت‌ها کار کردن دردشان می‌آورد. البته اهل حرام نیستند. این را یقین دارم. اما آخر قرارشان با خودشان بیش‌تر از نان و ماست زندگی دانش‌جویی و علی‌وار زیستن نبود. حالا می‌بینند آن‌جاها را کم گذاشته‌اند. دردشان می‌آید. فریادشان را بر سر انگلیس بلندتر می‌کشند که این‌ها را هم جبران کنند.
چند سال پیش روی دیواری دیدم نوشته بود «مرگ بر آمریکا و نفس اماره». با خودم گفتم رحمت به تو که دست کم نگفتی حالا که زورم به نفس اماره نمی‌رسد پس بلندتر بگویم مرگ بر آمریکا.

این رادیکالیسم همه جا هست. مگر آن‌ها که طرف‌دار اسرائیل اند و نمی‌دانند واحد پول اسرائیل چیست و نخست‌وزیرش کیست و در انتخاباتش چه گذشته است، در هم‌این احوال نیستند؟ مگر آن دوستانی که اکبر محمدی را نمی‌شناختند و الان مرثیه‌خوانش شده‌اند جز این اند؟ آقا موضع رادیکال پرستیژ می‌آورد، این را قبول کنید. آقا موضع رادیکال طرف‌دار آدم را زیاد می‌کند. آقا موضع رادیکال خیلی به طرز خوش‌آیندی رادیکال است.
طفلک مرتضی اگر می‌دانست فردا روزی خواهد رسید که صدایش به جایی نمی‌رسد و کسانی پیدا می‌شوند که عکس او را همه‌جای اتاقشان می‌چسبانند و هر حرکت و فکر عاقلانه‌ای را با برچسب «عقل معاش‌اندیش» به گند می‌کشند، قلمش را می‌شکست و نمی‌نوشت. گمان کرده‌اند آوینی لات عربده‌کش خیابان بود. گمان کرده‌اند آوینی سوار موتور می‌شده و چماق دور سرش می‌گردانده. گمان کرده‌اند آوینی سنگ به شیشه‌ی سفارت‌ها می‌زده.
خیر. بروید هم‌آن سوره را ببینید. در سال شصت و نه و هفتاد با کی مصاحبه می‌کرد؟ با کی میزگرد می‌گذاشت؟ شما الان حاضر اید با مسعود بهنود میزگرد بگذارید درباره‌ی ماه‌واره؟ حاضر اید بنویسید کسانی که رفته‌اند به خانه‌ی فلان هنرمند ریخته‌اند و دائرة‌المعارفش را به اسم صور قبیحه پاره کرده‌اند آدم‌های پرت و نادانی اند؟ حاضر اید بنویسید هر کس چیز خلافی نوشت ما درستش را می‌نویسیم و بی‌خود کردید در فلان نشریه را بستید چون فلان مطلب را چاپ کرده بود؟
بروید رفقا. من نسبتی با آوینی ندارم. نانی هم از قبل نسبت نداشته‌ام نمی‌خورم. اما شما هم لطفا او را به خودتان نبندید. حیف است. بگذارید در این دنیای تنگ و کثیف و تاریک جای پاکیزه‌ای هم بماند. شاید فردا هم‌این خود شما نیاز داشتید در سایه‌ای پاکیزه یک دم بیارمید.

یک نفر هست که در بچگیش در قم زندگی می‌کرده. صبح به صبح با کتک بلندش می‌کرده‌اند که نماز صبح بخواند. در هم‌آن کودکی مجبورش می‌کرده‌اند حدیث‌های طولانی حفظ کند، رساله‌ی عملیه حفظ کند، و هزار کار دیگر که نه لازم است و نه مفید و برایش جز عقده به ارمغان نیاورده.
بعد هم یکی از هم‌این نزدیکان و معلمان، لطف کرده و پیش‌رس‌ترین و دردآورترین تجربه‌ی جنسی ممکن برای یک پسربچه را برایش پیش آورده است. الان او از مذهب و از دین و اسلام و قرآن بی‌زار است. از هر چه درش صحبتی از این‌ها باشد بی‌زار است. پای هر مطلب من – بی این که اصلا من را درست بشناسد و بداند کی هستم – از سر عقده‌های فروکوفته‌اش صدها کلمه فحش می‌نویسد. دوست دارید یکیش را برایتان بفرستم تا ببینید و بهرا ببرید؟ توقع دارید بگویم او در فرهنگ مترقی شیعه بزرگ شده است؟ توقع دارید چیزی جز «محیط متعصب خرافاتی اسما شیعی» برای توصیف روزگار و زندگی این آدم به کار ببرم؟
شرمنده. شیعه‌ی دوست‌داشتنی برای من علامه طباطبایی است نه حضراتی که از یک انسان چون‌این هیولای بی‌چاره‌ای ساخته‌اند.

بروید و بگذارید ما هم‌آن سکوتمان را کنیم. روزگار روزگار فریاد شما است. صدای خسته‌ی تار شکسته‌ی ما را به پشیزی هم نمی‌خرند. فرمان‌رواییتان را کنید، پایتان را هم هر جا می‌خواهید بگذارید. فقط حواستان باشد اگر پا روی خرخره‌ام باشد کمی خرخر می‌کنم. دست خودم نیست. ببخشایید.