منِ قلعه
قلعه آنجا است
آن دوردست
كمی آنسوتر از خط افق
میبينی؟
من وقتی چشمهايم را میبندم
و دست پدرم را میگيرم
و عصای پدربزرگم را
قلعه در من متجلی میشود
قلعهبانان آنجا منتظر من اند
هنوز هستند
اين را از دود آتششان میدانم
كه افق را قيری كرده است
اگر از آنجا گذشتی
سوار بر اسب
به تاخت
همآن وقت گذشتنت
فرياد بزن
هـِیهـِی هـِهـِی هـِیهـِی
آنها خود میدانند چه كنند
سنگهای قلعه بوی خون میدهند
خونی كه در رگهای من است
بوی خون و باروت
بوی زندگی
دشتهای كنار قلعه
بوی آفتاب میدهند
بوی آفتاب و گوسفند و گندم
بوی چاقی
بوی دلمردگی
من از دشتها تا قلعه را خواهم دويد
با اسب
پا به پای اسب
مثل اسب
با گلوله
پا به پايش
مثل گلوله
آن روز بوی زندگی خواهم گرفت
به تمام جلالتم سوگند
آن دوردست
كمی آنسوتر از خط افق
میبينی؟
من وقتی چشمهايم را میبندم
و دست پدرم را میگيرم
و عصای پدربزرگم را
قلعه در من متجلی میشود
قلعهبانان آنجا منتظر من اند
هنوز هستند
اين را از دود آتششان میدانم
كه افق را قيری كرده است
اگر از آنجا گذشتی
سوار بر اسب
به تاخت
همآن وقت گذشتنت
فرياد بزن
هـِیهـِی هـِهـِی هـِیهـِی
آنها خود میدانند چه كنند
سنگهای قلعه بوی خون میدهند
خونی كه در رگهای من است
بوی خون و باروت
بوی زندگی
دشتهای كنار قلعه
بوی آفتاب میدهند
بوی آفتاب و گوسفند و گندم
بوی چاقی
بوی دلمردگی
من از دشتها تا قلعه را خواهم دويد
با اسب
پا به پای اسب
مثل اسب
با گلوله
پا به پايش
مثل گلوله
آن روز بوی زندگی خواهم گرفت
به تمام جلالتم سوگند
<< Home