چشم خونين آهو
پ ن: حتما حتما نظرها را بخوانيد. احتمال اين كه من در مورد شبعا خطا كرده باشم كم نيست. هر كس هم میداند زرعيت در خاك اسرائيل است يا در مناطق اشغالی لطفا خبر بدهد.
حسين پيغام داده است كه نگران نباش. علی و آرزو خوب اند. صدری هم لابد خوب است. خانوادهاش هم. محمدجواد نازنين به ايران برگشته و فردا در تهران است. حسين تلفنی با علی حرف زده بود. همآنوقت كه حرف میزدهاند صدای بمباران میآمده است.
توضيحش كمی سخت است. زير بمباران يكباره ترس آدم میريزد. كمی سبك میشود و هيچ باكش نيست. علی گفته بود بچهی برادرش در هماين روزها به دنيا آمده است. در هماين وضع.
حسين پرسيده بود كجاها را زدهاند؟ علی اسم برده بود. اگر نخواهم ليستش را تكرار كنم بايد بگويم همه جا. حتا دهی به كوچكی جمعيتی چهل و پنج نفره. حتا شرقيث را هم زدهاند. شرقيث كه اصلا كسی درش نبود را هم زدهاند. تمام راهها را زدهاند. از هيچ جا به هيچ جا نمیشود رفت. هر ماشينی در جاده حركت كند میزنند.
با چی میزنند؟ سلاحهای ممنوع. يادم است جای ميخهای سلاح ميخپرتكنشان را در بتون ديده بودم. ميخهايی كه بيش از ده سانت در عمق بتون مسلح فرو رفته بودند. با اين اسلحه آدم میزدند. حالا به سلاحهای شيميايی و ميكروبی رو آوردهاند. واقعا چه ذهنيتی به آدمها ايدهی ساخت اين سلاحها را میدهد؟
اوضاع مردم لبنان چه طور است؟ راستش اسرائيل ناشیانه بازی كرد. صحبتهای سعد حريری را شنيديد؟ يا مثلا مصاحبهی فواد سنيوره را خوانديد؟ همهی لبنان، حتا اين همپيمانان خانم رايس پشت حزبالله ايستادهاند. لبنانی كه داشت وحدت مليش را از دست میداد و سمت جنگ داخلی میرفت، دوباره يكپارچه شده است. نه زير پرچم راه جديد و راه آينده و دوستی با آمريكا و دوستی با فرانسه، كه زير پرچم حزبالله. اين واقعيتی است كه گمان نكنم هيچ كس بيش از دولتمردان اسرائيل در پديد آوردنش نقش داشته است و گمان نكنم هيچ كس ديرتر از هماينها بفهمدش. فعلا لبنان سر تسليم شدن ندارد.
يادم آمد كه روزی در دهی در جنوب لبنان، ناشناس، در خانهای را زديم. در را باز كردند و بفرما گفتند و رفتيم تو. كشاورز بودند و مشغول كار توتون. كار سختی بود كه همه حتا دختربچهی چهار ساله مشغولش بودند. پدر خانواده پيرمردی بود. ازش پرسيدم «زندگی سخت است؟»
گفت «نه. كار میكنيم. خوب است.»
پرسيدم «پيشتر، زمان ارباب و رعيتی، سخت بود؟»
گفت «نه. سهم ارباب را میداديم و كار و زندگی میكرديم. خوب بود.»
از صبوريش به ستوه آمدم. پرسيدم «روز سخت در زندگيت ديدهای اصلا؟»
گفت «وقتی اسرائيل اينجا را گرفته بود، كمی سخت بود. اگر از خانه بيرون میرفتيم ممكن بود نگذارند به خانه برگرديم. اگر ديواری خراب میشد، نمیگذاشتند از نو بسازيمش. اگر كسی مريض میشد نمیگذاشتند به دكتر و بيمارستان برسانيمش. گاه زنی سر زا میمرد.» همآنطور كه كارش را میكرد كمی سكوت كرد. باز سرش را تكان داد و باز گفت «كمی سخت بود.»
دولتيان اسرائيل اين روحيه را يادشان رفته بوده است انگار.
بر خلاف گفتههای تحليلگر عزيزی كه از تهران و با چشم بسته وضع اسرائيل را برای بیبیسی تحليل میكند و نيازی نمیبيند به رسانهای و منبعی و اطلاعی رجوع كند، مردم در اسرائيل چندان هم خوشخوشانشان نيست. جنگيدن در دو جبهه بی اين كه جنگ رسمیای در كار باشد آسان نيست. خاصه كه بدانی با رنگ و لعاب ايدئولوژيك و مذهبی و با اغراض آشكارا گروهی دارند رنگت میكنند، شروول در وبلاگش «نفخه مينا» مطلبی نوشته كه تقريبا اسمش اين است «دروغ، دروغ و باز هم دروغ».
شروول مرد 39 سالهای است كه با زن و دو فرزندش در اسرائيل زندگی میكند. شروع مطلبش اين است «وقتی توپها صحبت میكنند، گفتار میرود. انديشه به ورطهی سكوت میافتد. اين اظهارات رسمی گوناگون را در رسانهها بشنويد. نه انديشه كه حتا تمام عقل سليم نيز به ورطهی سكوت میافتد. بگذاريد برخی «حقايقـ»ـی را كه به ما میگويند بسنجيم.»
متن بسيار زيبايی است كه شش جمله را كه رسانههای اسرائيلی بر آنها تاكيد میكنند نقل كرده و گفته چرا فكر میكند اين جملهها دروغ اند.
راستش ممكن است اين آدمها در اسرائيل كم باشند. خيلی كم. اما ديدن اينها يادم میآورد كه هر آدمیزادهای بسی چيز مشترك با ديگر آدمیزادگان دارد. البته دست كم يك نفر ديگر هم هست كه از شروول چندآن دور نيست. ضماح كه از ايالات متحده وبلاگش را مینويسد و به شيوهی خودش خيلی هم طرفدار اسرائيل است، اما به مطلب شروول لينك داده بود. پست آخر ضماح چند عكس است كه كنايهآميز اسمشان را كارتپستال گذاشته است. عكسهای جالبی است؛ يكيش هم از تهران خودمان. ببينيد از آن طرف شيشه چه شكلی هستيم.
كامران هم از آن سوی ديوار برای خوانندگان وبلاگش نوحهی شبات خوانده است. حرفهايش تقريبا فهميدنی اند. فقط چند نكتهی كوچك به حرفهايش اضافه كنم.
من هم لب همآن مرزی كه كامران میگويد رفتهام. «هم» را با تسامح گفتم چون گمان نكنم كامران خودش مرز را از نزديك ديده باشد. نديدم سربازان طرفين با هم دوستانه فحش خواهر و مادر رد و بدل كنند. سرباز آنطرف مرز، وقتی سر و ضعم را ديد، راحت فهميد كه لبنانی نيستم. اطرافش را پاييد، با ترس، وقتی ديد هيچ كس از سمت خودش نمیبيندش، آرام دستش را بالا آورد و با لبخندی محو برای من تكان داد. همآنجا كه آن ميخها در دل بتون فرو رفته بودند و همآنجا كه مردم با سنگ عكس شارون را كه روی دروازهای نمادين بود میزدند.
ديگر اين كه كامران وقتی میگويد «سربازان حزبالله تحت پوشش کاتیوشا از مرز گذشتند، چند سرباز اسرائیلی را کشتند و دو سرباز را ربودند» كمی دقت نمیكند.
گمان نكنم بتوان به آنها كه برای حزبالله میجنگند گفت سرباز. سرباز كسی است كه كار نظامی سازمانيافته در خدمت ارتش يك كشور میكند. در غير اين صورت به كسی كه پول بگيرد و بجنگد میگويند مزدور و به كسی كه برای آرمانش بجنگد میگويند چريك يا رزمنده.
ديگر اين كه مرز كجا است؟ آن دو سرباز را در مزرعههای شبعا اسير كردهاند. مزرعههای شبعا نه تنها در اسرائيل مصوب سازمان ملل نيست، حتا در جايی هم نيست كه به آن اراضی اشغالی میگويند و قطعنامههای سازمان ملل میگويند اسرائيل بايد ازشان بيرون برود. اين نقشه را ببينيد. مزرعههای شبعا، در نقشههای سازمان ملل پارهای 45 كيلومتر مربعی از بلندیهای جولان است كه در سوريه واقع است و نزديك مرز فلسطين و لبنان و نزديك ده لبنانی شبعا است. سوريه میگويد اين مزارع لبنانی اند، اما به هر حال، لبنانی يا سوری، نه در مناطقی اند كه سازمان ملل اسرائيل ناميده است و نه حتا در فلسطين. سربازان اسرائيلی سالها پيش از مرز رد شدهاند، و چريكهای حزب الله يا در شبعای لبنان آنان را اسير گرفتهاند يا در شبعای سوريه.
و وقتی دو سرباز مسلح را كسی بگيرد و ببرد، معمولا نمیگويند «دزديد»، سرباز را به اسارت میبرند.
از اين حرفها بگذريم. وبلاگ لبنانی سراغ نداشتم كه برايتان لينكش را بگذارم. اين هم يك وبلاگ اسرائيلی ديگر كه معنای اسمش چيزی شبيه آفرينش دوبارهی جهان است. كولی اورشليم هم میگويد كدام جنگ؟ ما كه نشستهايم و سالادمان را میخوريم.
اما اين طرف. در ايران خودمان. مريم مهتدی هر چند پدرش از لبنان خارج شده است، هنوز نگران جان برادرش است. برادرش ديپلمات است. شنيدهايد كه؟ هفت كانادايی و شش هندی بين كشتههای لبنان اند. مريم نگران يك ايرانی است.
توضيحش كمی سخت است. زير بمباران يكباره ترس آدم میريزد. كمی سبك میشود و هيچ باكش نيست. علی گفته بود بچهی برادرش در هماين روزها به دنيا آمده است. در هماين وضع.
حسين پرسيده بود كجاها را زدهاند؟ علی اسم برده بود. اگر نخواهم ليستش را تكرار كنم بايد بگويم همه جا. حتا دهی به كوچكی جمعيتی چهل و پنج نفره. حتا شرقيث را هم زدهاند. شرقيث كه اصلا كسی درش نبود را هم زدهاند. تمام راهها را زدهاند. از هيچ جا به هيچ جا نمیشود رفت. هر ماشينی در جاده حركت كند میزنند.
با چی میزنند؟ سلاحهای ممنوع. يادم است جای ميخهای سلاح ميخپرتكنشان را در بتون ديده بودم. ميخهايی كه بيش از ده سانت در عمق بتون مسلح فرو رفته بودند. با اين اسلحه آدم میزدند. حالا به سلاحهای شيميايی و ميكروبی رو آوردهاند. واقعا چه ذهنيتی به آدمها ايدهی ساخت اين سلاحها را میدهد؟
اوضاع مردم لبنان چه طور است؟ راستش اسرائيل ناشیانه بازی كرد. صحبتهای سعد حريری را شنيديد؟ يا مثلا مصاحبهی فواد سنيوره را خوانديد؟ همهی لبنان، حتا اين همپيمانان خانم رايس پشت حزبالله ايستادهاند. لبنانی كه داشت وحدت مليش را از دست میداد و سمت جنگ داخلی میرفت، دوباره يكپارچه شده است. نه زير پرچم راه جديد و راه آينده و دوستی با آمريكا و دوستی با فرانسه، كه زير پرچم حزبالله. اين واقعيتی است كه گمان نكنم هيچ كس بيش از دولتمردان اسرائيل در پديد آوردنش نقش داشته است و گمان نكنم هيچ كس ديرتر از هماينها بفهمدش. فعلا لبنان سر تسليم شدن ندارد.
يادم آمد كه روزی در دهی در جنوب لبنان، ناشناس، در خانهای را زديم. در را باز كردند و بفرما گفتند و رفتيم تو. كشاورز بودند و مشغول كار توتون. كار سختی بود كه همه حتا دختربچهی چهار ساله مشغولش بودند. پدر خانواده پيرمردی بود. ازش پرسيدم «زندگی سخت است؟»
گفت «نه. كار میكنيم. خوب است.»
پرسيدم «پيشتر، زمان ارباب و رعيتی، سخت بود؟»
گفت «نه. سهم ارباب را میداديم و كار و زندگی میكرديم. خوب بود.»
از صبوريش به ستوه آمدم. پرسيدم «روز سخت در زندگيت ديدهای اصلا؟»
گفت «وقتی اسرائيل اينجا را گرفته بود، كمی سخت بود. اگر از خانه بيرون میرفتيم ممكن بود نگذارند به خانه برگرديم. اگر ديواری خراب میشد، نمیگذاشتند از نو بسازيمش. اگر كسی مريض میشد نمیگذاشتند به دكتر و بيمارستان برسانيمش. گاه زنی سر زا میمرد.» همآنطور كه كارش را میكرد كمی سكوت كرد. باز سرش را تكان داد و باز گفت «كمی سخت بود.»
دولتيان اسرائيل اين روحيه را يادشان رفته بوده است انگار.
بر خلاف گفتههای تحليلگر عزيزی كه از تهران و با چشم بسته وضع اسرائيل را برای بیبیسی تحليل میكند و نيازی نمیبيند به رسانهای و منبعی و اطلاعی رجوع كند، مردم در اسرائيل چندان هم خوشخوشانشان نيست. جنگيدن در دو جبهه بی اين كه جنگ رسمیای در كار باشد آسان نيست. خاصه كه بدانی با رنگ و لعاب ايدئولوژيك و مذهبی و با اغراض آشكارا گروهی دارند رنگت میكنند، شروول در وبلاگش «نفخه مينا» مطلبی نوشته كه تقريبا اسمش اين است «دروغ، دروغ و باز هم دروغ».
شروول مرد 39 سالهای است كه با زن و دو فرزندش در اسرائيل زندگی میكند. شروع مطلبش اين است «وقتی توپها صحبت میكنند، گفتار میرود. انديشه به ورطهی سكوت میافتد. اين اظهارات رسمی گوناگون را در رسانهها بشنويد. نه انديشه كه حتا تمام عقل سليم نيز به ورطهی سكوت میافتد. بگذاريد برخی «حقايقـ»ـی را كه به ما میگويند بسنجيم.»
متن بسيار زيبايی است كه شش جمله را كه رسانههای اسرائيلی بر آنها تاكيد میكنند نقل كرده و گفته چرا فكر میكند اين جملهها دروغ اند.
راستش ممكن است اين آدمها در اسرائيل كم باشند. خيلی كم. اما ديدن اينها يادم میآورد كه هر آدمیزادهای بسی چيز مشترك با ديگر آدمیزادگان دارد. البته دست كم يك نفر ديگر هم هست كه از شروول چندآن دور نيست. ضماح كه از ايالات متحده وبلاگش را مینويسد و به شيوهی خودش خيلی هم طرفدار اسرائيل است، اما به مطلب شروول لينك داده بود. پست آخر ضماح چند عكس است كه كنايهآميز اسمشان را كارتپستال گذاشته است. عكسهای جالبی است؛ يكيش هم از تهران خودمان. ببينيد از آن طرف شيشه چه شكلی هستيم.
كامران هم از آن سوی ديوار برای خوانندگان وبلاگش نوحهی شبات خوانده است. حرفهايش تقريبا فهميدنی اند. فقط چند نكتهی كوچك به حرفهايش اضافه كنم.
من هم لب همآن مرزی كه كامران میگويد رفتهام. «هم» را با تسامح گفتم چون گمان نكنم كامران خودش مرز را از نزديك ديده باشد. نديدم سربازان طرفين با هم دوستانه فحش خواهر و مادر رد و بدل كنند. سرباز آنطرف مرز، وقتی سر و ضعم را ديد، راحت فهميد كه لبنانی نيستم. اطرافش را پاييد، با ترس، وقتی ديد هيچ كس از سمت خودش نمیبيندش، آرام دستش را بالا آورد و با لبخندی محو برای من تكان داد. همآنجا كه آن ميخها در دل بتون فرو رفته بودند و همآنجا كه مردم با سنگ عكس شارون را كه روی دروازهای نمادين بود میزدند.
ديگر اين كه كامران وقتی میگويد «سربازان حزبالله تحت پوشش کاتیوشا از مرز گذشتند، چند سرباز اسرائیلی را کشتند و دو سرباز را ربودند» كمی دقت نمیكند.
گمان نكنم بتوان به آنها كه برای حزبالله میجنگند گفت سرباز. سرباز كسی است كه كار نظامی سازمانيافته در خدمت ارتش يك كشور میكند. در غير اين صورت به كسی كه پول بگيرد و بجنگد میگويند مزدور و به كسی كه برای آرمانش بجنگد میگويند چريك يا رزمنده.
ديگر اين كه مرز كجا است؟ آن دو سرباز را در مزرعههای شبعا اسير كردهاند. مزرعههای شبعا نه تنها در اسرائيل مصوب سازمان ملل نيست، حتا در جايی هم نيست كه به آن اراضی اشغالی میگويند و قطعنامههای سازمان ملل میگويند اسرائيل بايد ازشان بيرون برود. اين نقشه را ببينيد. مزرعههای شبعا، در نقشههای سازمان ملل پارهای 45 كيلومتر مربعی از بلندیهای جولان است كه در سوريه واقع است و نزديك مرز فلسطين و لبنان و نزديك ده لبنانی شبعا است. سوريه میگويد اين مزارع لبنانی اند، اما به هر حال، لبنانی يا سوری، نه در مناطقی اند كه سازمان ملل اسرائيل ناميده است و نه حتا در فلسطين. سربازان اسرائيلی سالها پيش از مرز رد شدهاند، و چريكهای حزب الله يا در شبعای لبنان آنان را اسير گرفتهاند يا در شبعای سوريه.
و وقتی دو سرباز مسلح را كسی بگيرد و ببرد، معمولا نمیگويند «دزديد»، سرباز را به اسارت میبرند.
از اين حرفها بگذريم. وبلاگ لبنانی سراغ نداشتم كه برايتان لينكش را بگذارم. اين هم يك وبلاگ اسرائيلی ديگر كه معنای اسمش چيزی شبيه آفرينش دوبارهی جهان است. كولی اورشليم هم میگويد كدام جنگ؟ ما كه نشستهايم و سالادمان را میخوريم.
اما اين طرف. در ايران خودمان. مريم مهتدی هر چند پدرش از لبنان خارج شده است، هنوز نگران جان برادرش است. برادرش ديپلمات است. شنيدهايد كه؟ هفت كانادايی و شش هندی بين كشتههای لبنان اند. مريم نگران يك ايرانی است.
<< Home