7/21/2006

گيمپل ابله

ايزاك باشويس سينگر نويسنده‌ای يهودی است. فرهنگ يهودی در داستان‌هاش موج می‌زند. داستانی دارد با نام گيمپل ابله. من اين داستان را بس‌يار دوست دارم. به خواندنش می‌ارزد. مژده دقيقی هم به فارسی برش گردانده است.
گيمپل ابله است، همه سرش كلاه می‌گذارند، اما در بلاهتش به نوعی رستگاری می‌رسد كه همه ازش محروم اند. آدم ياد اين می‌افتد كه «اكثر اهل الجنة بله». از گيمپل ابله‌تر هم در جهان هست؟
كسانی هم هستند كه اهل بلاهت و رستگاری نيستند. يكيش هم‌اين آدم علافی كه بيش از يك سال است روزی يك ورق فحش و تهديد برای من می‌نويسد. عزيز جان. من مدت‌ها است ديگر نوشته‌هات را نمی‌خوانم. طولشان را نگاه می‌كنم و رد می‌شوم. خودت را زحمت نينداز. من مدت‌ها كوشيدم با مدارا كمكت كنم حالت بهتر شود. نشد. حالت خيلی بد است. وقت گرفتم، يك مقدار از نوشته‌هات را نشان يك روان‌كاو دادم. او هم گفت نمی‌شود نديده و نشناخته كاری برايت كرد. به آن آدم نزديكت - هم‌آن كه با هم از يك كامپيوتر و يك اشتراك اينترنت استفاده می‌كنيد، هم‌آن كه آی‌پيتان يكی است، هم‌آن آقای ب.ع، كه نمی‌دانم دوستت است يا هم‌خانه‌ات يا هم‌كالبدت - نامه نوشتم كه به دادت برسد. ننه من غريبم درآورد و گفت اين‌ها تهمت است و من قصد دارم شناساييش كنم و از اين مزخرفات.
كله‌ی همه‌تان هم كه پر از تئوری توطئه است. فكر می‌كنيد من به اندازه‌ی شين‌بت آدم دارم و به اندازه‌ی دليله مكر و به اندازه‌ی شمشون اعتقاد و انگيزه تا چوب لای چرخ شماها بگذارم. برادر من؛ در كانادا نشسته‌ای اينترنت به آن خوبی هم دم دستت. مجبور نيستی مثل من با دايال‌آپی كه دقيقه‌ای دو بار قطع می‌شود كانكت شوی. ديگر چرا با من اعصاب خودت را فرسوده می‌كنی؟ برو عالم مجاز را بگرد و خوش باش.
اصلا فرض كن هم‌آن‌ها كه آرزو می‌كنی اتفاق افتاد. فرض كن من و اعضای خانواده‌ام را سپردند دست تو و تو با هم‌آن تفاصيلی كه دوست داری و هی می‌نويسی شكنجه‌مان كردی، تمام چاه توالت را در جزء جزء تن‌هامان جاری كردی، هر تصوری كه از هر نوع قدرت‌نمايی با رابطه‌ی جنسی داری هم درست عين هم‌آن‌ها كه می‌نويسی محقق شد. بعدش راحت می‌شوی؟ نمی‌شوی عزيز من.
هی وانمود می‌كنی يهودی هستی. نيستی جان من. تو قدر يك اپسيلون از يهودی‌ها و دين و تاريخشان و احوالشان خبر نداری. تو را توی يك محيط متعصب خرافاتی اسما شيعی پرورده‌اند. اين از روز هم روشن‌تر است. اتفاق‌هايی هم كه برايت افتاده است متاسفانه معلوم است. من البته متاسف ام. اما كاری برايت نمی‌توانم كنم جز اين كه اين چند كلمه را برايت بنويسم.
رفيق. روزگار بدی است. هيچ كس به داد آدم نمی‌رسد. حتا هم‌خانه‌ی آدم. تو بيش از قتل و شكنجه‌ی من و نزديكانم به يك مشاور، يك روان‌كاو نياز داری. برو خودت را به‌ش برسان. به فكر خودت باش. به فكر سلامت از دست رفته‌ات باش. تو لياقت سالم زندگی كردن را داری. خودت را هم با من خسته نكن. من از اين به بعد حتا هم‌آن يك نگاه را هم به فحش‌نوشته‌هات نخواهم كرد. چون می‌دانم نگاه كردن و خواندنم كمكی به بهبود حال تو نمی‌كند.