2/05/2006

ديگر ولى ندارد

عزيز من اگر تو هم مى‌بينى كه زندگى قشنگ است، چرا بعدش مى‌گويى «ولى»؟ ديگر ولى ندارد. دنيا با همه چيزش قشنگ است. آن‌ها هم كه تو زشت مى‌بينى قشنگ است. شاعر شدن من و تو هم قشنگ است. چرا مى‌گويى ولى؟ مگر تو نبودى كه از ولى بدت مى‌آمد؟ مگر تو نبودى كه تا مى‌گفتند فردا وليت را بياور، مى‌گفتى اى بابا! باز ولى. خوب حالا ديگر ولى نياور توى كار. من ام و تو و او. ما و شما و ايشان. دنياى بزرگ و زيبا. ولى هم ندارد. مى‌خواهى برقصى؟ برقص. من هم برايت كف مى‌زنم. دنيا تنگ نيست. زندان نيست. بله. من هم مثل تو شنيده‌ام الدنيا سجن المومن. ايمان آرام و قرار است. من و تو هم هر وقت به آرام و قرار رسيديم، هر وقت دنيا را خورديم و لذتش را برديم، هر وقت ديگر كارى نداشتيم در اين دنيا، دلمان بيش‌تر مى‌خواهد. دلمان مى‌خواهد برويم جايى كه بيش‌تر و بزرگ‌تر باشد. الدنيا سجن المومن معنيش اين است. نه اين كه دنيا چرك و پليد است. كى‌ گفته؟ تو پليدى مى‌بينى؟ من كه نمى‌بينم. همه‌اش خوب است. من هم خوب ام. تو هم خوب اى. او هم خوب بود.