6/24/2005

دل تپيدن كافی است؟

دوستان من، آن دوستانم كه اغلب ناديده می‌شناسمشان، و درمی‌يابم كه قلبشان برای مردم و برای همه‌ی چيزهای خوب می‌تپد، هيجان‌زده اند. حق هم دارند. كسی آمده است كه اميد دارند حق را از آنان كه دهان‌های بزرگ و جيب‌های بزرگ‌تر دارند بگيرد و به مردم باز پس دهد. من با تمام وجودم به اين اميد و عشق احترام می‌گذارم.
شايد بسياری از اينان از من جوان‌تر باشند. من هم البته جوان ام. من هم تجربه‌های كمی دارم. اما اين روزها يكی دو تا از اين تجربه‌ها دائم در ذهن من زنده است. يكی تجربه‌ای كه می‌توانست بس‌يار شبيه تجربه‌ی انتخابات اخيرمان باشد، اگر شاهی يك‌دنده و نظامی مسدود در كار نبودند. اگر محمدرضا پهلوی به نصيحت‌های آرام روح‌الله الموسوی الخمينی كه در قم نشسته بود توجه می‌كرد، نيازی نداشت كه برود و در غربت بميرد. ايران نيز می‌توانست آرام و باثبات و نه مضروب جنگ و حصر اقتصادی رشد كند و روزگاری خوش‌تر را ببيند. اين را از ورق زدن صفحه‌های اول جلد اول صحيفه‌ی نور می‌شود فهميد. من تقريبا مطمئن ام آن‌چه نگذاشت شاه نصيحت بشنود دو چيز بود؛ غرور بی‌جا و فساد. آن روز هم كه گفت «صدای انقلابتان را شنيدم» ديگر ما شنيدنش را باور نكرديم. ديگر دير بود، خيلی دير. و من هنوز پس از سال‌ها هر چه تامل می‌كنم می‌بينم باز هم جايی برای باور كردنش نمی‌يابم. اين جنايت ناشنوايی او بزرگ‌ترين جنايتش بود و از اعدام‌ها و فسادش پليدتر.
حالا پس از بيست و شش سال، دوباره آن‌ها كه در حاشيه اند، آن‌ها كه كام‌روايان به حاشيه رانده‌اندشان يا فراموششان كرده‌اند، خسته و دل‌زده از پيش و اميدوار به آينده چيزی می‌خواهند. چيزی بس‌يار اندك. سهمشان را از يك زندگی سالم می‌خواهند. عدالت، بهره‌مندی حداقلی، نترسيدن از سياهی فردای هر روز، امنيت، اين‌ها چيز زيادی نيست. اما ما كه حتا اگر بهره‌مند هم نبوديم دست كم رانده و در حاشيه هم نبوديم، اين‌ها را ناديده گرفتيم. چه رسد به آن‌ها كه بهره‌مند بودند و غارت‌گر بودند و باز هم بيش‌تر می‌خواستند. اين كه می‌گويم «ما» يك سرشت جمعی را می‌گويم. اگر نه، هم‌آن زمان هم می‌ديديم كه كسانی هم از ميان هم‌اين ما گفتند و ديگران نشنيدند.
بی‌سبب نيست كه صدا و سيما هم برای عقب نماندن از اين قافله‌ی بركناران و محرومان كه به جنبش آمده‌اند، تشت را وارو كرده و زير آتش هر چه آواز و سرود و آهنگ و ترانه‌ی حماسی است می‌دمد. اين هم‌آن حركتی است كه ضرغامی از بهمن سال پيش آغاز كرد و ام‌روز حاصلش را می‌بينيم. حاصلی كه چندآن عجيب نيست اگر ضرغامی هم در چيدنش سهمی نداشته باشد. خلق كه در خروش آمدند، سهم‌خواهی من و تو بی‌معنا است.
ما بچه بوديم. اما در هم‌آن بچگی قلبمان برای مردم و همه‌ی چيزهای خوب می‌تپيد. هيجان‌زده بوديم. حق هم داشتيم. كسی آمده بود كه اميد داشتيم حق را از آنان كه دهان‌های بزرگ و جيب‌های بزرگ‌تر داشتند بگيرد و به مردم باز پس دهد. هاشمی اگر زمان انتخابات مجلس سوم نصيحت می‌شنيد و در بيان را نمی‌بست، ام‌روز مجبور نبود با وعده‌ی ده ميليون تومان سهام برای هر خانواده‌ی ايرانی به من و شما التماس كند. نمی‌دانم مردم باور می‌كنند كه او صدايشان را شنيده است يا نه. البته بعيد است. هر طرف كه نگاه می‌كنم ناباوری می‌بينم. راستش من هم نمی‌توانم باور كنم.
تا حال از شباهت‌های انتخابات فردا و انقلاب بهمن 1357 گفتم. حالا كمی هم تفاوت‌هايش. ما رهبری مثل امام خمينی داشتيم. مردی كه توانش و نگاهش اعجاب‌آور بود. مردی كه زندگی چند نسل متوالی از مردم اين كشور را زير و زبر كرد. اما رهبر اين جنبش پابرهنگان دكتر محمود احمدی‌نژاد است. دوستان هيجان‌زده‌ی ما وقتی در حقش غلو می‌كنند می‌گويند رجايی زمان است و ما كه رجايی را ديده‌ايم و می‌دانيم كه چه اندازه از رهبر ما كوتاه‌تر بود، باز نمی‌دانيم به اين سوءتفاهم بخنديم، يا بكوشيم رفعش كنيم، يا سكوت كنيم و انديشه‌ناك شويم.
مقابل ما شاه ايستاده بود، شاه با همه‌ی هواداران خارجيش. ام‌روز مقابل اين جنبش پابرهنگان و محرومان هاشمی است. هاشمی هر كه و هر چه باشد، محمدرضا پهلوی نيست.
آن روز مردم صندوقی نمی‌يافتند تا رايشان را درش بريزند و بگويند دست كم از ميان دو نفر كدام‌يك را نمی‌پسندند، ام‌روز صندوق‌ها هستند و رای‌ها حاصل كار را معلوم می‌كنند نه خون و گلوله.
ها. راستی. ما بچه‌ها با رهبرمان و بزرگ‌ترهامان سال‌ها كوشيديم. دست شاه و شاه‌بچه‌ها و شاه‌باباها را كوتاه كرديم، اما ام‌روز می‌بينيم باز مردم در حاشيه اند و بحران جدی است. چه خواهيم كرد اگر باز پس از چند سال ببينيم از ميان هم‌اين محرومان كه جنبش كرده‌اند، يكی بالا بيايد كه به او گمان فساد می‌بريم؟ مگر هاشمی از دل انقلاب بيرون نيامده است؟ اميدوار ام كسی اين قدر ساده نباشد كه بگويد اين بار مواظب ايم. به پدرها و برادرها و پدربزرگ‌هاتان رجوع كنيد. آن‌ها هم هر بار گفته‌اند اين بار مواظب ايم.
و يك چيز ديگر. در ايران و جاهايی مانند ايران، هر ربع يا نيم قرن، ميل مردم به اصلاح عميق و ريشه‌ای به تحولی عظيم می‌انجامد. اين تحول عظيم نيز دست‌آوردهايی دارد. اما در كنار اين دست آوردها يك اتفاق ساده هم می‌افتد. تجربه‌ی حكومت و حاكميت و مديريت از ميان می‌رود. من بر اين پندار ام كه تغيير حكومت در بهمن پنجاه و هفت به اين گسست تجربه‌ی حكومت و حاكميت و مديريت می‌ارزيد. اما فكر می‌كنيم اين جنبش محرومان هم به اين تجربه خواهد ارزيد؟
در برابر ايران و مانند آن، كشورهايی را هم می‌شناسم كه دائم در حال اصلاح اند. اصلاح آرام اما هوش‌مندانه. اصلاح دائمی‌ای كه هميشه خواسته‌ها و نيازهای جديد را می‌بيند و جدی می‌گيرد. در نتيجه تنش و گسست در كارشان نيست. ما نيز اگر از خود اين توان را نشان می‌داديم، ام‌روز وضعمان اين‌گونه نبود.
اين اولين تجربه. تجربه‌ی دوم هم بماند برای روزی ديگر. و تا آن روز يادتان نرود كه ما هم‌آنها ايم كه دلمان برای مردممان و هر چه خوبی است می‌تپيد و می‌تپد. تپش دل نيازی به قسم ندارد.