1/02/2006

خاطره‌های صفحه‌ی پنج (1)

حدود صد روز صفحه‌ی پنج روزنامه‌ی هم‌شهری (صفحه‌ی دانش و فن‌آوری) را تيمی جوان و دوست‌داشتنی درمی‌آورد كه من هم كنارشان بودم و از كار كردن با آن‌ها كلی لذت می‌بردم. البته حالا ديگر مدتی است كه آن گروه مستقيم با روزنامه كار می‌كند و من ديگر در ميان نيستم. دوستشان داشتم و دارم و اگر بخواهم از چيزهای دوست‌داشتنی هر كدامشان بگويم، حرف برای گفتن دارم. اما الان دنبال گفتن اين چيزها نيستم. الان بيش‌تر ياد سه خاطره‌ی تكان‌دهنده‌ی اين روزها هستم؛ دو خبردرباره‌ی روش‌های جديد مداوای سرطان و يكی درباره‌ی خبر بانوی جوان نابغه‌ی ايرانی.اول خبر دوم را برايتان می‌گويم. قصه ساده است. درباره‌ی يك روش جديد درمان سرطان خبری خوانده بوديم و در روزنامه نوشته بوديم. در آزمايشگاهی در انگليس، نوعی ويروس را به جنگ سلول‌های سرطانی می‌فرستادند. خانمی تلفن زده بود و شماره به شماره، بالاخره ما را يافته بود. می‌گفت يك بچه‌ی ده ساله می‌شناسد كه تومور مغزی دارد و پزشك گفته است شش ماه بيش‌تر نخواهد ماند. گفت شايد اين روش بچه را نجات دهد. گفتمش معمولا اين روش‌ها آزمايشی اند و تا به جايی برسند مدت‌ها طول خواهد كشيد. شش ماه فرصت كمی است. گفت می‌دانم. می‌خواهم پيش‌نهاد كنم از او برای آزمايش‌هاشان استفاده كنند. اگر ماند كه ماند. اگر هم رفت، رفتنش بی‌معنا نيست. يا چيزی شبيه اين. گشتم و نام و نشان دقيق آن تيم و آزمايشگاهشان را يافتم و دادمش. چه بگويم؟ اميد به زندگی چيز عجيب و شريفی است.