بنای نوشتنم نبود. چيزی نداشتم بگويم. تا آن روز تلخ كه آن عكس بانمك را گذاشتم كه تلخی روز را ببرد. مثل گردوی تازه كه نمكش میزنند و میخورند. نمك میزنند كه تلخيش گم شود يا كم شود.
سه سال اول دبستان را در دبستان آريا بودم. آريا مدرسهای دوكاره بود. دو مدرسه در يك ساختمان. يكی مدرسهی تيزهوشان كه من هم درش بودم و يكی مدرسهی عادیها كه سخت ازشان میترسيديم. در آن مدرسهی كذا چونآن پاستوريزه بارمان میآوردند كه گمان میكرديم عادیها طاعون يا وبا دارند. عادی برای ما غيرعادیترين كلمهها بود.
كلاس دوم ميانهی راه بود كه سلطنت رفت و جمهوری آمد. كلاس سوم جان كندند و مثل بچهگربه در دهان مادر اين طرف و آن طرف كردندمان كه بالاخره بمانيم و نپاشيم. كلاس چهارم نرسيده، وزير وقت آموزش و پرورش گفت «تيزهوش كدام است؟ تبعيض چرا؟» و منحلمان كردند. آن فيلم كودكانه را يادتان هست؟ «منحل كنند؟ يعنی چه؟ يعنی حل كنند؟»
منحلمان كردند. پاشيديم. رفتيم و در مدرسهی عادی اسم نوشتيم. شلوغ بود. بچهها فحش بلد بودند. به هم لگد میزدند. حتا فرق زن و مرد را میدانستند. از ترس میمردم.عادتهای عجيبی هم داشتند. يكيش سرك كشيدن بود. نيمكتهامان سهنفره بود. وقت ديكته و امتحان نفر وسط پايين مینشست و دو نفر ديگر دو سر نيمكت. نمیدانم چرا، شايد چون ممنوع بود، آنطرفی دائم سرك میكشيد كه دفتر و برگهی اينطرفی را ببيند. نيازی هم نداشت. هماينطوری. عادتشان بود. نتيجهاش هم معلوم بود. از ديكته عقب میماندند. در امتحان وقت كم میآوردند.آن وقت نمیفهميدم. فقط میديدم. حالا كمكم برايم رنگ میگيرد. معنا میگيرد. كسی كه سر به كار ديگری بكشد، از كار خودش وامیماند.
<< Home