آن قديمها كه به قول اسماعيل خويی «غم بود، اما كم بود» و دل و دماغ بيشتر بود و روحيهها شادتر و مردم بیغرضتر و هنوز باباجون زنده بود، روزگاران بهتری بود. يادم است آن روزها گاهی كنار او مینشستم و از فرقهای گفتاری او با خودم تعجب میكردم. يادم است آن روزها دانشجو بودم و بچهها در دانشگاه ديوانه بودند و میرفتند بشاگرد و اين جاها، تا كمكی كنند و غم را هر قدر هست، اندكتر كنند. يادم است آن روزها هنوز هاله و آقای هالهنژاد هم درنيامده بودند. نه كسی دور سر خودش هاله و ماله میديد و نه كسی فكر میكرد خدا است كه اگر بگويد «فمحونا» با اين گفتنش طرف از صحنهی روزگار محو میشود يا مثلا فكر میكرد با قد صد و پنجاه و چند سانتيش میتواند بگويد «شانه به شانهی» امير عبدالله دو متری راه میرفته است. كلا روزگار خوش بود.
گفتم باباجون. يكی از چيزهايی كه در گفتار او بود «نفس» بود. او به چيزی كه در كتابها میگويند «آلت رجوليت» میگفت نفس. اين گفتنش هم هيچ استعاری يا ادبی نبود. خيلی ساده، اسمش در گفتار او نفس بود.
همآن روزها بود كه يكی از رفقا با يك اردوی دانشجويی رفته بود بشاگرد و فهميده بود واژگان مردم بشاگرد در اين مورد با پدربزرگ من يكی است. داستانها میگفت از آنچه در بشاگرد ديده بود؛ از سوء تفاهمها، سوء تدبيرها، سوء تغذيهها، و هزار سوء ديگر در كنار حسنها كه بود، اما شايد تا چشم نمیدراندی نمیديدی.
يكی از اين سوءها اين بود كه معمولا آنها كه اردو به بشاگرد میبردند، مطمئن بودند كه وظيفهی هدايت خلق خدا – چه بشاگردی و چه اردويی – بر دوش آنان است. محض هماين در برنامهی اردو تا میتوانستند فعاليت مذهبی میفشردند.
رفيقم میگفت يك بار واعظی جوان از تهران آورده بودند كه از راه رسيده نرسيده، نشانده بودهاندش سر منبر كه وعظ كند. واعظ جوان هم متر نكرده بريده بود كه «نفس را بايد ادب كرد» و گوش پسركان شيطان تيز شده بود كه «چه را ادب كنيم؟» كه استاد فراتر رفته بود و گفته بود «نفس را بايد پامال كرد، بايد زير پا له كرد، بايد...» و شاخ شيطانكها تيزتر شده بود كه يعنی چه و آخر مجلس فرياد و قهقههشان به هوا بلند بوده «اگر مردی خودت پامالش كن.» و «تو بگذارش زير پا، تا ما هم ببينيم و ياد بگيريم.» و حرفهايی از اين دست. كه مجلس به هم ريخته بود.
اين روزها، هر بار كه صحبت عمليات محو و انتقال پيشنهادی آقای هالهنژاد میشود و میشنوم كه طنز اشپيگل را هم عدهای جدی گرفتهاند و به نفع حضرتش مصادره كردهاند، ياد داستان نفس و لگدكوب كردنش میافتم. صدايم نمیرسد و گر نه میگفتمش كه آهای حضرت؛ حيف تو نيست؟ با اين جماعت از نفس نگو. حديث نفس نمیفهمند.
گفتم باباجون. يكی از چيزهايی كه در گفتار او بود «نفس» بود. او به چيزی كه در كتابها میگويند «آلت رجوليت» میگفت نفس. اين گفتنش هم هيچ استعاری يا ادبی نبود. خيلی ساده، اسمش در گفتار او نفس بود.
همآن روزها بود كه يكی از رفقا با يك اردوی دانشجويی رفته بود بشاگرد و فهميده بود واژگان مردم بشاگرد در اين مورد با پدربزرگ من يكی است. داستانها میگفت از آنچه در بشاگرد ديده بود؛ از سوء تفاهمها، سوء تدبيرها، سوء تغذيهها، و هزار سوء ديگر در كنار حسنها كه بود، اما شايد تا چشم نمیدراندی نمیديدی.
يكی از اين سوءها اين بود كه معمولا آنها كه اردو به بشاگرد میبردند، مطمئن بودند كه وظيفهی هدايت خلق خدا – چه بشاگردی و چه اردويی – بر دوش آنان است. محض هماين در برنامهی اردو تا میتوانستند فعاليت مذهبی میفشردند.
رفيقم میگفت يك بار واعظی جوان از تهران آورده بودند كه از راه رسيده نرسيده، نشانده بودهاندش سر منبر كه وعظ كند. واعظ جوان هم متر نكرده بريده بود كه «نفس را بايد ادب كرد» و گوش پسركان شيطان تيز شده بود كه «چه را ادب كنيم؟» كه استاد فراتر رفته بود و گفته بود «نفس را بايد پامال كرد، بايد زير پا له كرد، بايد...» و شاخ شيطانكها تيزتر شده بود كه يعنی چه و آخر مجلس فرياد و قهقههشان به هوا بلند بوده «اگر مردی خودت پامالش كن.» و «تو بگذارش زير پا، تا ما هم ببينيم و ياد بگيريم.» و حرفهايی از اين دست. كه مجلس به هم ريخته بود.
اين روزها، هر بار كه صحبت عمليات محو و انتقال پيشنهادی آقای هالهنژاد میشود و میشنوم كه طنز اشپيگل را هم عدهای جدی گرفتهاند و به نفع حضرتش مصادره كردهاند، ياد داستان نفس و لگدكوب كردنش میافتم. صدايم نمیرسد و گر نه میگفتمش كه آهای حضرت؛ حيف تو نيست؟ با اين جماعت از نفس نگو. حديث نفس نمیفهمند.
<< Home