7/24/2006

منِ قلعه

قلعه آن‌جا است
آن دوردست
كمی آن‌سوتر از خط افق
می‌بينی؟
من وقتی چشم‌هايم را می‌بندم
و دست پدرم را می‌گيرم
و عصای پدربزرگم را
قلعه در من متجلی می‌شود
قلعه‌بانان آن‌جا منتظر من اند
هنوز هستند
اين را از دود آتششان می‌دانم
كه افق را قيری كرده است
اگر از آن‌جا گذشتی
سوار بر اسب
به تاخت
هم‌آن وقت گذشتنت
فرياد بزن
هـِی‌هـِی‌ هـِهـِی هـِی‌هـِی
آن‌ها خود می‌دانند چه كنند
سنگ‌های قلعه بوی خون می‌دهند
خونی كه در رگ‌های من است
بوی خون و باروت
بوی زندگی
دشت‌های كنار قلعه
بوی آفتاب می‌دهند
بوی آفتاب و گوسفند و گندم
بوی چاقی
بوی دل‌مردگی
من از دشت‌ها تا قلعه را خواهم دويد
با اسب
پا به پای اسب
مثل اسب
با گلوله
پا به پايش
مثل گلوله
آن روز بوی زندگی خواهم گرفت
به تمام جلالتم سوگند

7/21/2006

گيمپل ابله

ايزاك باشويس سينگر نويسنده‌ای يهودی است. فرهنگ يهودی در داستان‌هاش موج می‌زند. داستانی دارد با نام گيمپل ابله. من اين داستان را بس‌يار دوست دارم. به خواندنش می‌ارزد. مژده دقيقی هم به فارسی برش گردانده است.
گيمپل ابله است، همه سرش كلاه می‌گذارند، اما در بلاهتش به نوعی رستگاری می‌رسد كه همه ازش محروم اند. آدم ياد اين می‌افتد كه «اكثر اهل الجنة بله». از گيمپل ابله‌تر هم در جهان هست؟
كسانی هم هستند كه اهل بلاهت و رستگاری نيستند. يكيش هم‌اين آدم علافی كه بيش از يك سال است روزی يك ورق فحش و تهديد برای من می‌نويسد. عزيز جان. من مدت‌ها است ديگر نوشته‌هات را نمی‌خوانم. طولشان را نگاه می‌كنم و رد می‌شوم. خودت را زحمت نينداز. من مدت‌ها كوشيدم با مدارا كمكت كنم حالت بهتر شود. نشد. حالت خيلی بد است. وقت گرفتم، يك مقدار از نوشته‌هات را نشان يك روان‌كاو دادم. او هم گفت نمی‌شود نديده و نشناخته كاری برايت كرد. به آن آدم نزديكت - هم‌آن كه با هم از يك كامپيوتر و يك اشتراك اينترنت استفاده می‌كنيد، هم‌آن كه آی‌پيتان يكی است، هم‌آن آقای ب.ع، كه نمی‌دانم دوستت است يا هم‌خانه‌ات يا هم‌كالبدت - نامه نوشتم كه به دادت برسد. ننه من غريبم درآورد و گفت اين‌ها تهمت است و من قصد دارم شناساييش كنم و از اين مزخرفات.
كله‌ی همه‌تان هم كه پر از تئوری توطئه است. فكر می‌كنيد من به اندازه‌ی شين‌بت آدم دارم و به اندازه‌ی دليله مكر و به اندازه‌ی شمشون اعتقاد و انگيزه تا چوب لای چرخ شماها بگذارم. برادر من؛ در كانادا نشسته‌ای اينترنت به آن خوبی هم دم دستت. مجبور نيستی مثل من با دايال‌آپی كه دقيقه‌ای دو بار قطع می‌شود كانكت شوی. ديگر چرا با من اعصاب خودت را فرسوده می‌كنی؟ برو عالم مجاز را بگرد و خوش باش.
اصلا فرض كن هم‌آن‌ها كه آرزو می‌كنی اتفاق افتاد. فرض كن من و اعضای خانواده‌ام را سپردند دست تو و تو با هم‌آن تفاصيلی كه دوست داری و هی می‌نويسی شكنجه‌مان كردی، تمام چاه توالت را در جزء جزء تن‌هامان جاری كردی، هر تصوری كه از هر نوع قدرت‌نمايی با رابطه‌ی جنسی داری هم درست عين هم‌آن‌ها كه می‌نويسی محقق شد. بعدش راحت می‌شوی؟ نمی‌شوی عزيز من.
هی وانمود می‌كنی يهودی هستی. نيستی جان من. تو قدر يك اپسيلون از يهودی‌ها و دين و تاريخشان و احوالشان خبر نداری. تو را توی يك محيط متعصب خرافاتی اسما شيعی پرورده‌اند. اين از روز هم روشن‌تر است. اتفاق‌هايی هم كه برايت افتاده است متاسفانه معلوم است. من البته متاسف ام. اما كاری برايت نمی‌توانم كنم جز اين كه اين چند كلمه را برايت بنويسم.
رفيق. روزگار بدی است. هيچ كس به داد آدم نمی‌رسد. حتا هم‌خانه‌ی آدم. تو بيش از قتل و شكنجه‌ی من و نزديكانم به يك مشاور، يك روان‌كاو نياز داری. برو خودت را به‌ش برسان. به فكر خودت باش. به فكر سلامت از دست رفته‌ات باش. تو لياقت سالم زندگی كردن را داری. خودت را هم با من خسته نكن. من از اين به بعد حتا هم‌آن يك نگاه را هم به فحش‌نوشته‌هات نخواهم كرد. چون می‌دانم نگاه كردن و خواندنم كمكی به بهبود حال تو نمی‌كند.

7/19/2006

چشم خونين آهو

پ ن: حتما حتما نظرها را بخوانيد. احتمال اين كه من در مورد شبعا خطا كرده باشم كم نيست. هر كس هم می‌داند زرعيت در خاك اسرائيل است يا در مناطق اشغالی لطفا خبر بدهد.
حسين پيغام داده است كه نگران نباش. علی و آرزو خوب اند. صدری هم لابد خوب است. خانواده‌اش هم. محمدجواد نازنين به ايران برگشته و فردا در تهران است. حسين تلفنی با علی حرف زده بود. هم‌آن‌وقت كه حرف می‌زده‌اند صدای بم‌باران می‌آمده است.
توضيحش كمی سخت است. زير بم‌باران يك‌باره ترس آدم می‌ريزد. كمی سبك می‌شود و هيچ باكش نيست. علی گفته بود بچه‌ی برادرش در هم‌اين روزها به دنيا آمده است. در هم‌اين وضع.
حسين پرسيده بود كجاها را زده‌اند؟ علی اسم برده بود. اگر نخواهم ليستش را تكرار كنم بايد بگويم همه جا. حتا دهی به كوچكی جمعيتی چهل و پنج نفره. حتا شرقيث را هم زده‌اند. شرقيث كه اصلا كسی درش نبود را هم زده‌اند. تمام راه‌ها را زده‌اند. از هيچ جا به هيچ جا نمی‌شود رفت. هر ماشينی در جاده حركت كند می‌زنند.
با چی می‌زنند؟ سلاح‌های ممنوع. يادم است جای ميخ‌های سلاح ميخ‌پرت‌كنشان را در بتون ديده بودم. ميخ‌هايی كه بيش از ده سانت در عمق بتون مسلح فرو رفته بودند. با اين اسلحه آدم می‌زدند. حالا به سلاح‌های شيميايی و ميكروبی رو آورده‌اند. واقعا چه ذهنيتی به آدم‌ها ايده‌ی ساخت اين سلاح‌ها را می‌دهد؟
اوضاع مردم لبنان چه طور است؟ راستش اسرائيل ناشیانه بازی كرد. صحبت‌های سعد حريری را شنيديد؟ يا مثلا مصاحبه‌ی فواد سنيوره را خوانديد؟ همه‌ی لبنان، حتا اين هم‌پيمانان خانم رايس پشت حزب‌الله ايستاده‌اند. لبنانی كه داشت وحدت مليش را از دست می‌داد و سمت جنگ داخلی می‌رفت، دوباره يك‌پارچه شده است. نه زير پرچم راه جديد و راه آينده و دوستی با آمريكا و دوستی با فرانسه، كه زير پرچم حزب‌الله. اين واقعيتی است كه گمان نكنم هيچ كس بيش از دولت‌مردان اسرائيل در پديد آوردنش نقش داشته است و گمان نكنم هيچ كس ديرتر از هم‌اين‌ها بفهمدش. فعلا لبنان سر تسليم شدن ندارد.
يادم آمد كه روزی در دهی در جنوب لبنان، ناشناس، در خانه‌ای را زديم. در را باز كردند و بفرما گفتند و رفتيم تو. كشاورز بودند و مشغول كار توتون. كار سختی بود كه همه حتا دختربچه‌ی چهار ساله مشغولش بودند. پدر خانواده پيرمردی بود. ازش پرسيدم «زندگی سخت است؟»
گفت «نه. كار می‌كنيم. خوب است.»
پرسيدم «پيش‌تر، زمان ارباب و رعيتی، سخت بود؟»
گفت «نه. سهم ارباب را می‌داديم و كار و زندگی می‌كرديم. خوب بود.»
از صبوريش به ستوه آمدم. پرسيدم «روز سخت در زندگيت ديده‌ای اصلا؟»
گفت «وقتی اسرائيل اين‌جا را گرفته بود، كمی سخت بود. اگر از خانه بيرون می‌رفتيم ممكن بود نگذارند به خانه برگرديم. اگر ديواری خراب می‌شد، نمی‌گذاشتند از نو بسازيمش. اگر كسی مريض می‌شد نمی‌گذاشتند به دكتر و بيمارستان برسانيمش. گاه زنی سر زا می‌مرد.» هم‌آن‌طور كه كارش را می‌كرد كمی سكوت كرد. باز سرش را تكان داد و باز گفت «كمی سخت بود.»
دولتيان اسرائيل اين روحيه را يادشان رفته بوده است انگار.
بر خلاف گفته‌های تحليل‌گر عزيزی كه از تهران و با چشم بسته وضع اسرائيل را برای بی‌بی‌سی تحليل می‌كند و نيازی نمی‌بيند به رسانه‌ای و منبعی و اطلاعی رجوع كند، مردم در اسرائيل چندان هم خوش‌خوشانشان نيست. جنگيدن در دو جبهه بی اين كه جنگ رسمی‌ای در كار باشد آسان نيست. خاصه كه بدانی با رنگ و لعاب ايدئولوژيك و مذهبی و با اغراض آشكارا گروهی دارند رنگت می‌كنند، شروول در وبلاگش «نفخه مينا» مطلبی نوشته كه تقريبا اسمش اين است «دروغ، دروغ و باز هم دروغ».
شروول مرد 39 ساله‌ای است كه با زن و دو فرزندش در اسرائيل زندگی می‌كند. شروع مطلبش اين است «وقتی توپ‌ها صحبت می‌كنند، گفتار می‌رود. انديشه به ورطه‌ی سكوت می‌افتد. اين اظهارات رسمی گوناگون را در رسانه‌ها بشنويد. نه انديشه كه حتا تمام عقل سليم نيز به ورطه‌ی سكوت می‌افتد. بگذاريد برخی «حقايقـ»ـی را كه به ما می‌گويند بسنجيم.»
متن بسيار زيبايی است كه شش جمله را كه رسانه‌های اسرائيلی بر آن‌ها تاكيد می‌كنند نقل كرده و گفته چرا فكر می‌كند اين جمله‌ها دروغ اند.
راستش ممكن است اين آدم‌ها در اسرائيل كم باشند. خيلی كم. اما ديدن اين‌ها يادم می‌آورد كه هر آدمی‌زاده‌ای بسی چيز مشترك با ديگر آدمی‌زادگان دارد. البته دست كم يك نفر ديگر هم هست كه از شروول چندآن دور نيست. ضماح كه از ايالات متحده وبلاگش را می‌نويسد و به شيوه‌ی خودش خيلی هم طرف‌دار اسرائيل است، اما به مطلب شروول لينك داده بود. پست آخر ضماح چند عكس است كه كنايه‌آميز اسمشان را كارت‌پستال گذاشته است. عكس‌های جالبی است؛ يكيش هم از تهران خودمان. ببينيد از آن طرف شيشه چه شكلی هستيم.
كامران هم از آن سوی ديوار برای خوانندگان وبلاگش نوحه‌ی شبات خوانده است. حرف‌هايش تقريبا فهميدنی اند. فقط چند نكته‌ی كوچك به حرف‌هايش اضافه كنم.
من هم لب هم‌آن مرزی كه كامران می‌گويد رفته‌ام. «هم» را با تسامح گفتم چون گمان نكنم كامران خودش مرز را از نزديك ديده باشد. نديدم سربازان طرفين با هم دوستانه فحش خواهر و مادر رد و بدل كنند. سرباز آن‌طرف مرز، وقتی سر و ضعم را ديد، راحت فهميد كه لبنانی نيستم. اطرافش را پاييد، با ترس، وقتی ديد هيچ كس از سمت خودش نمی‌بيندش، آرام دستش را بالا آورد و با لب‌خندی محو برای من تكان داد. هم‌آن‌جا كه آن ميخ‌ها در دل بتون فرو رفته بودند و هم‌آن‌جا كه مردم با سنگ عكس شارون را كه روی دروازه‌ای نمادين بود می‌زدند.
ديگر اين كه كامران وقتی می‌گويد «سربازان حزب‌الله تحت پوشش کاتیوشا از مرز گذشتند، چند سرباز اسرائیلی را کشتند و دو سرباز را ربودند» كمی دقت نمی‌كند.
گمان نكنم بتوان به آن‌ها كه برای حزب‌الله می‌جنگند گفت سرباز. سرباز كسی است كه كار نظامی سازمان‌يافته در خدمت ارتش يك كشور می‌كند. در غير اين صورت به كسی كه پول بگيرد و بجنگد می‌گويند مزدور و به كسی كه برای آرمانش بجنگد می‌گويند چريك يا رزمنده.
ديگر اين كه مرز كجا است؟ آن دو سرباز را در مزرعه‌های شبعا اسير كرده‌اند. مزرعه‌های شبعا نه تنها در اسرائيل مصوب سازمان ملل نيست، حتا در جايی هم نيست كه به آن اراضی اشغالی می‌گويند و قطع‌نامه‌های سازمان ملل می‌گويند اسرائيل بايد ازشان بيرون برود. اين نقشه را ببينيد. مزرعه‌های شبعا، در نقشه‌های سازمان ملل پاره‌ای 45 كيلومتر مربعی از بلندی‌های جولان است كه در سوريه واقع است و نزديك مرز فلسطين و لبنان و نزديك ده لبنانی شبعا است. سوريه می‌گويد اين مزارع لبنانی اند، اما به هر حال، لبنانی يا سوری، نه در مناطقی اند كه سازمان ملل اسرائيل ناميده است و نه حتا در فلسطين. سربازان اسرائيلی سال‌ها پيش از مرز رد شده‌اند، و چريك‌های حزب الله يا در شبعای لبنان آنان را اسير گرفته‌اند يا در شبعای سوريه.
و وقتی دو سرباز مسلح را كسی بگيرد و ببرد، معمولا نمی‌گويند «دزديد»، سرباز را به اسارت می‌برند.
از اين حرف‌ها بگذريم. وبلاگ لبنانی سراغ نداشتم كه برايتان لينكش را بگذارم. اين هم يك وبلاگ اسرائيلی ديگر كه معنای اسمش چيزی شبيه آفرينش دوباره‌ی جهان است. كولی اورشليم هم می‌گويد كدام جنگ؟ ما كه نشسته‌ايم و سالادمان را می‌خوريم.
اما اين طرف. در ايران خودمان. مريم مهتدی هر چند پدرش از لبنان خارج شده است، هنوز نگران جان برادرش است. برادرش ديپلمات است. شنيده‌ايد كه؟ هفت كانادايی و شش هندی بين كشته‌های لبنان اند. مريم نگران يك ايرانی است.

7/03/2006

عمو عزت پا شو. تموم شد همه رفتن خونه

راستش بنا نداشتم چيزی بنويسم. آن هم وقتی حتا وقت نمی‌كنم نامه‌های عزيزترين دوستانم را كه توی ميل‌باكسم دپو كرده‌ام جواب بدهم. اما چه می‌توان كرد؟ گاهی يك‌باره يك حس غريب ماورايی می‌آيد سراغت كه اسمش هم حس انگولك‌شدگی است و دلت می‌خواهد در جوابش تا می‌توانی انگولك كنی طرف يا طرف‌ها را.
اين روزها دلم می‌خواسته عر بزنم كه آخه آقای سيما، آقای ضرغام، عمو عزت، چرا وقتی از سر بی‌عرضگی ما در دادگاه‌های ايالات متحده گودرز را به شقايق وصله می‌كنند و غرامت حمله‌ی حماس را از آثار باستانی تخت‌جمشيد می‌گيرند، صدايت بريده است و در نمی‌آيد؟
چرا يك تكه فيلم را كه دو نفر را توی ساحل زده‌اند و جزغاله كرده‌اند، چهل‌هزار بار مهمان سفره‌های شام و ناهار مردم می‌كنی و هزار تا مهمان دعوت می‌كنی و چهار هزار تا گزارش ازش می‌سازی و پخش می‌كنی، اما غارت گنجينه‌های باستانی كشور را می‌كنی يك خبر دست سوم بی‌اهميت در يك يا دو بخش خبری؟
بعد ديدم اوه. قضيه به ساعت بيولوژيك مربوط است. عمو عزت خواب مانده و هنوز در حال و هوای انتخابات است و فكر می‌كند برنامه، زدن قاليباف است. و گر نه چه دليلی دارد در يك بخش خبری شبكه‌ی پنج سه خبر دروغ پياپی پخش كنند كه هدف هر سه‌تايش زدن قاليباف است؟ اوهووووووووووی عمو عزت. تمام شد. انتخابات گذشت. احمدی‌نژاد رای آورد همه رفتند سر زندگيشان. الان قضيه اين است كه دادگاه ايلينويز دارد گنجينه‌های تخت جمشيد را می‌دهد به آن‌ها كه از حماس زخم خورده‌اند و تلافيش را سر ما درمی‌آورند.
از اين بامزه‌تر تكذيب اين سه خبر بود. فردا شبش مجری محترم فرمودند دی‌شب ما سه خبر اشتباه پخش كرديم. اما البته به خودشان زحمت ندادند بگويند كدام سه خبر دی‌شب اشتباه بوده است. فقط با تمام صورت نازنين و محترمشان لب‌خند درمی‌كردند. به قول معروف «وايسادم كه وايسادم. به جهندم كه وايسادم.»
اصلا به شما چه مربوط كه خبر راست كدام است و خبر دروغ كدام؟ فعلا چيزی كه مهم است كمپين تبليغاتی عليه قاليباف است. اين‌جوری‌ها است.