5/25/2006

فرق سوم

سوم خرداد با بقيه‌ی روزها چه فرق دارد؟
جواب درست اول: هيچ فرقی. هر روزی روزی است مثل بقيه‌ی روزها.
جواب درست دوم: هم‌اين. تو تلويزيون شلوغ می‌كنند. از اين جشن‌ها می‌گيرند كه مجری روی سن راه می‌رود و مسابقه دارد و جايزه می‌دهند. دم به ساعت هم يكی با لباس نظامی می‌آيد و حرف می‌زند. مصاحبه و اين جور چيزها.
جواب درست سوم: از زمان قاجار تا سوم خرداد شصت و يك، هر بی‌يگانه‌ای كه از كنارمان رد شده بود، به رسم يادگار سيلی‌ای بيخ گوشمان زده بود. هيچ يك را جواب نداده بوديم. در سوم خرداد شصت و يك، پس از اين همه مدت، بالاخره يك بار سرمان را بلند كرديم و بی‌يگانه را جای خودش نشانديم. اين برای همه‌مان مايه‌ی غرور است.
Ο
از رسانه‌ی ملی و آموزش عمومی توقعی ندارم. دوست داريد كمك كنيد اين جواب درست سومی را به بچه‌ها ياد بدهيم؟

دوم خرداد

بزرگ خواهيم شد.
بزرگ خواهيم شد و خواهيم آموخت،
كه هميشه فرياد زدن راهش نيست.
خواهيم آموخت،
آن‌ها كه يك عمر پايمان را لگد كرده‌اند،
كيفی می‌كنند از فرياد زدنمان كه نگو،
و برای بعدش برنامه هم دارند.
بزرگ می‌شويم و ياد می‌گيريم،
كه حتا اگر احساس توهين كرديم،
كاری نكنيم كه دادستان تهران،
قاضی سابق دادگاه مطبوعات،
آقای سعيد مرتضوی،
مجبور شود،
مانا نيستانی،
كاريكاتوريست روزنامه‌نگار،
خالق ماجراهای آقای كا،
و غيره و غيره و غيره را،
در روز دوم خرداد بازداشت كند.
بزرگ خواهيم شد و خواهيم آموخت،
كه هشت سال لب‌خند زدن،
اگر اسمش را بی‌عرضگی هم گذاشتيم،
حاصلش آشوب نبود.
ياد می‌گيريم كه شايد با لب‌خند،
بشود جلوی آشوب را گرفت.
شايد اگر لب‌خند بزنيم،
كسی را در تاسوكی سر نبرند.
ياد می‌گيريم كه چشممان را باز كنيم.
ببينيم پنجه‌هاشان را تيز و آماده،
نگه داشته‌اند تا ايران را بدرند.
ياد بگيريم هر چند درد داريم،
فريادی نزنيم كه دردها را هزار برابر كند.
بزرگ خواهيم شد.

5/24/2006

سنگ پای قزوين

رو كه نيست. سنگ پای قزوين است. جناب آقای امير طاهری می‌فرمايند پای حرفشان ايستاده‌اند و طرح در مجلس تصويب شده است و فرستاده‌اندش به شورای نگه‌بان. خوب حضرت آقا! اين شما و اين هم مجلس. بفرماييد اين طرح را در كدام روز و كدام جلسه مطرح كرده‌اند؟ كی بحث كرده‌اند؟ كی تصويب كرده‌اند؟ چرا نه تنها هيچ خبری بل‌كه هيچ اطلاعی ازش هيچ جا جز در ذهن جناب عالی نيست؟ دوستان ما هنوز جدی نمی‌گيرند. هنوز حواسشان نيست كه اين نمی‌توانست يك خطای ساده باشد، بل‌كه برنامه‌ريزی برای آشوب است.برنامه‌ريزی برای هر چه چندش‌آورتر نشان دادن ايران در جهان.
به نظر شما چه انگيزه‌ای می‌تواند كسی را وادارد كه اين قدر قوی بكوشد تا ميهنش را بفروشد؟

5/23/2006

شب چشمان آهو (3)

يوسف هم يك نفر ديگر بود كه بنا بود در تيم باشد و به ما كمك كند. يوسف را در راش‌های موجود در تهران كه حاصل كار گروه‌های قبلی بود ديده بوديم و شناخته بوديم. لبنانی بود و اگر اشتباه نكنم حدود پنجاه سالش بود. كسانی كه می‌گويند لبنانی‌ها عرب اند، وقتی يوسف و لبنانی‌هايی شبيه او را می‌بينند فرصت دارند به اين ادعای اشتباه خودشان دوباره فكر كنند. لبنانی‌ها عرب‌زبان اند (البته آن هم عربی خودشان كه بعدها درباره‌اش خواهم نوشت) اما از نژاد فينيقی هستند كه بس‌يار با اعراب متفاوت اند. از نظر فرهنگی هم فرهنگ لبنان بس‌يار بيش از كشورهای عربی، متاثر از فرهنگ‌های مديترانه‌ای و فرانسوی و حتا آفريقای سفيد است.
به هر حال يوسف هم مثل علی درس آخوندی خوانده، اما لباس معمولی می‌پوشد. مدتی در ايران زندگی كرده و كمی فارسی حرف می‌زند، اما لهجه‌ی شديدی دارد. احساساتی و دوست داشتنی است و صدايش زير است و چشمانش درشت و رنگی و سرش تقريبا بی‌مو و ريشش پر اما كوتاه و گمان كنم قبل از سفيد شدن يك دست طلايی يا خرمايی بوده است. در زندگيش هم نمونه‌ای واقعی از ساده زيستن است.
وقتی به ما خبر دادند كه يوسف حاضر است بيايد و تمام وقت در اختيار كار ما باشد، از شادی پردرآورديم. خصوصا كه با رسيدن به فرودگاه دانسته بوديم كه عربی دانستن من در لبنان به درد خودم می‌خورد. عربی من را هيچ لبنانی‌ای حتا درست نمی‌شنيد، چه رسد به اين كه متوجه منظورم شود. اين بود كه حضور يوسف برای ما نعمت بزرگی بود.
دوستی دارم كه می‌گويد هر غذای خوبی از پر خوردن آزارنده می‌شود. خودمانی‌ترش اين كه «سگ كه سير شد، قليه ترش می‌شود.» حالا من سگ اين داستان ام و صحبت يوسف هم قليه. چند روزی كه از كارمان گذشت، در كنار خوش‌وبش‌های قهرآميز با اصغر، فرصت كردم به ترجمه كردن‌ها و راه‌نمايی كردن‌های يوسف كمی دقت كنم. هر چه بيش‌تر می‌گذشت مطمئن‌تر می‌شدم كه نگاه يوسف به امام صدر و ماجرای زندگی لبنانيش بيش از حد قاب‌گرفته و در چهارچوب است. امام صدری كه او به ما نشان می‌داد بس‌يار شبيه تصويری بود كه زندگی‌نامه‌نويس‌ها از علمای اعلام به ما می‌دهند. از هم‌آن كودكی آثار نبوغ در چهره‌اش پيدا بود و هميشه در چهارچوب‌های خط‌كشی‌شده‌ی رسمی راه رفته بود و اهل پرهيز بود و سراغ هيچ موضوع مشكوكی نمی‌رفت و با اين حال – خدا می‌داند چرا – محبوبيتش ديوانه‌وار رشد كرده بود و تمام لبنان را گرفته بود. يوسف زندگی اجتماعی غيرآخوندی امام را نمی‌ديد يا نديده می‌گرفت. اين خيلی عجيب و شايد خطرناك بود.
نگران شدم و وقتی ديدم خودم از پس موضوع برنمی‌آيم رفتم سراغ حسين. گفتم كه گمان كنم يوسف حرف‌ها را درست و دقيق ترجمه نمی‌كند و بحث‌ها را با جهت‌گيری‌ای كه خودش صلاح می‌داند، هدايت می‌كند. حسين گفت خودش هم نگران اين موضوع است و مدتی است دارد به اين موضوع فكر می‌كند. تعجب كردم. فكر می‌كردم فقط خودم توانسته‌ام كم‌كم با عربی لبنانی خو بگيرم. پرسيدم «مگر تو هم می‌توانی عربی اين‌ها را بفهمی؟» گفت نه. تاكيد كرد هنوز هم عربی بلد نيست. پرسيدم پس از كجا فهميدی؟ گفت عربی بلد نيستم اما معنای سكوت‌ها و وقفه‌ها را خوب می‌فهمم. ياد فيلم ديكتاتور بزرگ افتادم. صحنه‌ای كه ديكتاتور چندين صفحه ديكته می‌كند و منشی تنها دو تقه به ماشين تحرير می‌زند. بعد او يك واژه می‌گويد و منشی دقايقی تايپ می‌كند.
يوسف نگرانمان كرده بود.

5/22/2006

چند ماجرای تأسف‌بار


1. احتمالا خبر خداحافظی دكتر رضا داوری را از فصل‌نامه‌ی نامه‌ی فرهنگ شنيده‌ايد. دكتر را هميشه متهم كرده‌اند كه شاگرد فرديد است و خشونت‌طلب است و تئوريسين و تقديس‌گر خشونت حكومتيان. اما واقعيت جز اين است. فرديد او را محض اين كه مستقل فكر می‌كرد وحشيانه از خود راند و حكم به كوفتن او به هر روش و هر قيمت داد. ديگران نيز هرگاه آماجی لازم داشتند كه فحشش بدهند و از فضائل آزادی‌خواهانه و خردمندانه‌ی خود بگويند، او را آماج اين حمله‌ها كرده‌اند، چون می‌دانسته‌اند كه نجيب است و جواب ناسزا را با نجابت و سخن آرام می‌دهد. نمی‌دانم پی‌وندش با حكومت و تئوريسين حكومت بودنش را چه‌گونه باور كنم كه اين استعفا خود از هر توضيحی گوياتر است. متن نامه‌ی خداحافظی دكتر و نيز يادداشت حميد ابك را در صفحه‌ی انديشه‌ی روزنامه‌ی شرق يك‌شنبه بخوانيد. همی قصه‌ای هست پر آب چشم.
2. داستان افسانه‌سرايی امير طاهری را هم كه ديديد. من شكوه‌ای از نشنال پست ندارم. برای آنان ايران يا كشوری است در رديف ديگر كشورهايی كه درست نمی‌شناسندشان، يا لقمه‌ای است برای بلعيدن. اما چه نامی می‌توان داد به كسی كه آگاهانه و عامدانه با فريب و دروغ (و نه حتا دست بردن در واقعيت) زمينه فراهم می‌كند كه كسانی به ميهنش بتازند كه در كارنامه‌شان جز خشونت و دريدن بی‌حساب و كتاب و استناد به افسانه‌ها چيز ديگری ندارند. مگر بنا نبود ملاعمر و بن لادن را دست‌گير كنند؟ مگر بنا نبود از زير تخت صدام سلاح اتمی كشف كنند؟ مگر نگفتند افغانستان و عراق را امن و دموكراتيك می‌كنند؟ در كنار اين‌ها از ابوغريب و گوانتانامو و بازداشت‌گاه‌های پرنده چيزی گفتن عين حماقت خواهد بود. كسی كه جاده‌صاف‌كن حمله‌ی اينان به ميهنش باشد چه جور آدمی است؟ به هر حال ديدم كسانی رفته‌اند و كمی از سوابق اين جناب را يافته‌اند. يكی مهدی نويسنده‌ی ژرف و يكی عبدالله شهبازی. مهدی كمی از سابقه‌ی اخير امير طاهری را يافته و شهبازی پيش‌ترهای او را كاويده است. برايم جالب بود كه كسی كه تكثر احزاب را در جهان عوام‌فريبی می‌ناميده و از فرماندهی يگانه و بی‌همتای شاهنشاه آريامهر در حزب رستاخيز خشنود بوده است، حالا به بهانه‌ی هش‌دار عليه ظهور دوباره‌ی حركات فاشيستی عليه يهوديان ميهنش را به بی‌يگانگان می‌فروشد.
3. گاه چيزی چون‌آن واضح است كه همه‌مان با همه‌ی اختلاف‌هامان در برابرش موضع يك‌سانی می‌گيريم. يكيش هم‌اين داستان گرفتن رامين جهانبگلو به جرم جاسوسی. چه آن دوستانم كه فعالانه با دولت نهم مخالف اند، چه امثال من كه صبر و سكوت پيشه كرده‌اند و چه كسانی مانند شهبازی كه بيش از ما به اين دولت اميد بسته بودند، همه متفق شده‌ايم كه اين كاری است كه با خرد نمی‌خواند. همه متفق ايم كه رامين جهانبگلو حتا اگر تمام توانش را هم صرف كند اصلا نمی‌تواند جاسوسی كند. همه مطمئن ايم كه اين بازی بی‌معنا به نفع كشورمان نيست. شهبازی با جهانبگلو چندآن بر سر محبت نيست، اما عنوان مطلبش خود عميقا گويا است «جاسوس يعنی كيم فيلبی، نه جهانبگلو». گمان می‌كنم يادداشت‌های اخير او يك زنجير به هم پيوسته و تا حدی سربسته است. اگر می‌خواهيد خوب متوجه منظورش شويد به دو چيز توجه كنيد، كاريكاتوری كه در اين صفحه كنار عنوان مطلب جهانبگلو گذاشته است و اين مطلب. در سايه‌ی چون‌اين تحليلی است كه او با وجود اين كه می‌دانست تحريمش خواهند كرد در برابر ماجرای اشغال حسينيه‌ی شريعت موضع گرفت و اين كار را محكوم كرد.
4. شب چشمان آهو را ادامه خواهم داد. فقط اگر بدانم كه كسی می‌خواندش.

5/20/2006

آب به آسياب كه می‌ريزی با دروغ؟

باور نمی‌توان كرد كه كسی اشتباها اين خبر سراسر دروغ را تنظيم كرده باشد. سخت می‌توان باور كرد كه اين مطلب نيز چيزی جز توطئه باشد. من اين نويسنده (امير طاهری) را نمی‌شناسم. اما نيازی به شناختنش هم نيست. عملش خود گويا است. بياييد باور كنيم كسانی هم هستند كه از دروغ گفتن ابا ندارند، به هر دليلی – كه مهم نيست چی است – همه‌ی توانشان را صرف اين می‌كنند تا جهان را متقاعد كنند ايران و ايرانی ددمنش و دژخيم است و جز با زبان جنگ حرف حساب را نمی‌فهمد.
اگر به خودمان نياييم، اگر دير بجنبيم، هم‌اين حضرات همه‌ی توانشان را خرج ستيزه‌آفرينی خواهند كرد. باور كنيد جنگ‌افروزها دلشان برای اين كشور نمی‌تپد. از همه‌ی دوستانی كه ندانسته اين خبر را درست انگاشته‌اند و در وبلاگ‌هاشان مطرح كردند، می‌خواهم با ارجاع به اين متن كه متن طرح سامان‌دهی مد و لباس است، دروغ بودنش را آشكار كنند.
اين را هم ببينيد؛ حاصل جست‌وجوی يهودی و ايران درخبرهای گوگل.
در هم‌اين مورد بخوانيد از:
پرستو دوكوهكی
پی‌نوشت: روزنامه‌ی كانادايی نشنال پست بی‌هيچ توضيحی متن خبر را برداشت.

5/19/2006

شب چشمان آهو (2)

علی خاطره‌ی اولين ديدارمان را برای آرزو تعريف می‌كرد. من و حسين و اصغر رفته بوديم لبنان. داستانش طولانی بود. حسين شايد پنجمين كارگردان مستند امام موسی صدر بود. گروه ديگری هم بود كه دو سه هفته پيش از ما رفته بودند لبنان و بنا بود درباره‌ی عمليات شهادت‌طلبانه‌ی حزب‌الله فيلم بسازند. اصغر را فرستاده بودند تا تصويربردار آن‌ها باشد و در عين حال دنبال كارگردانی يكی از ايده‌های خودش هم باشد. مصطفی – تصويربردار اولی آن‌ها – هم بيايد در گروه ما.
اصغر از بچه‌های جنگ بود. هيكل درشت و دل نازكی داشت. توی هيكل درشتش هم چند تكه آهن يادگاری از صدام داشت كه بدفرم اذيتش می‌كرد. مخصوصا كمر و ستون فقراتش را. اصغر پيش‌تر هم لبنان را ديده بود. احتمالا زمانی كه لشكر بيست و هفت رفته بوده سوريه. اما شايد يك كلمه هم عربی نمی‌دانست. اصولا دليلی نمی‌ديد كه خودش را خسته كند و ببيند ديگران چه می‌گويند. معمولا آدم‌ها در كشوری ديگر وقتی كسی باشان حرف می‌زند، توجه می‌كنند تا چيزی – ولو يك كلمه – ياد بگيرند. اصغر چون‌اين زحمتی به خودش نمی‌داد. بی‌حوصله سرش را تكان می‌داد و گاه می‌گفت «خوب بابا! من كه نمی‌فهمم چی می‌گی كه. الكی زور نزن.» اين تمام سعی و اشتياقش بود.
اصولا هم احساس نمی‌كرد بايد به مردم ديگر و عاداتشان احترام بگذارد. من را ياد فرستاده‌ای می‌انداخت كه نيزه‌اش را در متكای زربفت دربار ساسانيان فرو كرد و اسبش را به آن بست. مطمئن بود هر چه می‌كند درست است و بقيه‌ی مردم دنيا هم غلط می‌كنند كه مثل او نيستند. چشمشان كور، مثل آدم زندگی كنند.
من و اصغر كافی بوديم تا هر لحظه يك انفجار اتمی از جرّ و بحث‌هامان راه بيفتد. حالا تصور كن كه آن گروه ديگر هم كه می‌دانستند اصغر تصويربردار خوبی نيست و به پای مصطفی (آن تصويربردار ديگر كه بنا بود بيايد در گروه ما) نمی‌رسد، بنا را بر دودره‌بازی گذاشته بودند و حاضر نبودند تصويربردار را عوض كنند. می‌گفتند حزب‌الله به دلايل امنيتی مخالف است. هر روز غروب می‌رفتيم تا موزه‌-‌زندان خيام (جای آن گروه ديگر) كه اصغر و مصطفی را عوض كنيم و هر روز دست از پا درازتر برمی‌گشتيم. گه‌گاه هم من و اصغر جرّ و بحثمان بالا می‌گرفت. يادم هست كه يك‌بار چون‌آن شديد شد كه من چشم‌هايم را بستم و نظر نهايی و ناويراسته‌ام درباره‌ی اصغر را صاف به خودش گفتم. هم‌آن شد كه ديگر هيچ وقت اصغر به من اعتماد نكرد و هميشه حواسش بود كه «اين هم از جناح بچه‌قرتی‌ها است».
به خاطره‌ی علی نرسيدم. مقدمه طولانی شد و هنوز مقدمه‌های ديگری هم بايد بگويم. شايد در نوشته‌های بعد.

5/18/2006

شب چشمان آهو (1)

حسين (كه من حسين صدايش نمی‌كنم) تلفن زد. گفت در اين يك ماه چند بار ديگر هم تلفن زده و يا خانه نبوده‌ايم، يا تلفنمان اشغال بوده است. گفت فردا علی (كه من علی صدايش نمی‌كنم) و هم‌سرش آرزو (كه اسمش آرزو نيست) دارند برمی‌گردند لبنان.
گفتم «نديدمشان كه.»
گفت زنگ زده‌ام كه قرارش را بگذاريم. برای ام‌شب يا فردا صبح زود.
گفتم ام‌شب، شام.
گفت آخر، زحمت.
گفتم نمی‌گذارم مهربان هم‌سر دست به سياه و سفيد بزند (لافِ گزاف). فقط بياييد.
دلم می‌خواست ماشين داشتم و می‌پريدم تا سر گاندی و از روشه شيرينی لبنانی می‌گرفتم. كه نداشتم و نمی‌شد. تلفن زدم به رستوران بيروت بگويم غذای لبنانی بياورند. گفتند از اين‌جا رفته‌اند. دلم گرفت.
مهمان‌ها آمدند. آرزو را نديده بودم. اما انگار ديده باشم. مثل بقيه‌ی دخترهای لبنانی. مستقل. خون‌گرم. آرام. گمانم اثر آرامشی است كه در لبنان زياد می‌بينيم. مثل دخترهای عراقی چادر عبايی پوشيده بود. می‌دانستم كه علی عاشق اين چادرها است.
علی هم‌آن بود كه بود. هنوز هم لباس آخوندی نمی‌پوشد. هنوز هم آخوندی حرف نمی‌زند و فكر نمی‌كند. نمی‌دانم تا كی می‌تواند نگاه منتظر اطرافيانش را تاب بياورد. هنوز هم گمان كنم درگير تئاتر و نوشتن و اين كارها است.
حسين هم كه رد فطرت را گرفته، مثل ستون مورچه‌ها و می‌رود. نمی‌دانم تا كجا خواهد رفت و به چه خواهد رسيد.
يك جعبه‌ی فلزی هم سوغات آورده بودند. با سليقه‌ی حسين و زحمت علی و آرزو. چشمان آهو. عيون المهاء. نوعی شيرينی لبنانی است. درست مثل چشم آهو است. قطر كوچكش 1.5 تا 2 سانت و قطر بزرگش 4 سانت. ميانش شكافی مانند مردمك چشم.
شيرينی لبنانی خيلی ملايم است و بايد تامل كنی تا شيرينيش را حس كنی. بر خلاف شيرينی‌های عربی (عراق و سوريه) كه از شدت شيرينی خفه‌ات می‌كنند. عيون المهاء نيز بس‌يار ملايم است. مزه‌اش به مزه‌ی شير و كودكی شبيه است. يكی دو سال پيش از مدرسه.

فوكو در پيچ و خم استخدام

گمان نكنم فوكو در عمرش با چيزی به نام طبّ كار روبه‌رو شده باشد. رسما می‌خواهند تو و تمام ياخته‌های تنت را مطيع نظمی از پيش نوشته كنند. كاری كه هيچ معنايی ندارد جز اعمال قدرت بر بدن در پوشش كلينيك.
- قند خونت كمی بالا است.
- بالا؟
- بله. شش واحد بالای حد مجاز.
- حد مجاز؟
- بله.
- اين را كی معلوم كرده؟
- استاندارد است.
- بالا بودنش يعنی چه؟
- يعنی بايد دوباره آزمايش خون بدهی.
- چرا؟
- كه مطمئن شويم قند خونت بالا نيست.
- خوب هست.
- نه! نمی‌شود. نبايد بالا باشد.
- آخر چرا؟ خوب هست ديگر.
- نه! نمی‌شود. مسئوليت دارد.
(اين گفت‌وگو را از نمايش‌های اوژن يونسكو نبريده‌ام. واقعی است.)

5/12/2006

قصه‌ی ايرانی و فاجعه‌نگاری

گمان كنم اگر بخواهم چند چيز فجيع اسم ببرم، يكيش مقوله‌ی قصه‌نويس ايرانی است. هر چند كه لابد خودم هم كم و بيش در هم‌اين مقوله جايی دارم؛ جايی‌ حاشيه‌ای و كنارْدری و به قول قديمی‌ها در صف نعال.
توی افسانه‌ها، گاه قهرمان بالای كوهی می‌رود و فرياد می‌زند. فريادی كه همه آن را می‌شنوند. كاش اين كوه بود. كاش سرزمينی بود كه مردمش همه‌ی قصه‌نويسان ايرانی بودند و كسی ديگر نبود و اين كوه هم‌آن‌جا بود و من می‌توانستم مثل قهرمان‌ها بالای كوه بروم و داد بزنم.
خيال كن دختركی هستی نوجوان؛ در جايی دور و پرت. سوئد خوب است؟ برزيل؟ نروژ؟ تهِ تهِ آفريقا؟ پسری می‌آيد و ازت دوستی می‌طلبد. كمی می‌ترسی. دل‌هـُره داری. اعتمادی بر كار جهان و پسرك نيست. كم‌كم درْ گوشت زمزمه می‌كند. هر روز، از صبح تا غروب دنبالت مثل سايه می‌آيد. دلت را كم‌كم نرم می‌كند. اعتماد می‌كنی. دوست می‌شوی. دوستی گرم و شادت می‌كند. اما درست در گرم‌ترين لحظه، در اوج اعتماد، پسرك لذت تن را به دوستيت ترجيح می‌دهد. تا سر برگردانی، شده است آن‌چه نمی‌خواسته‌ای. حال ِ خواننده و قصه‌نويس ايرانی نيز چون‌اين است. می‌آيند با ناله‌هاشان، با شكوه‌هاشان، گاه با قهر و گاه با تمسخر، گاه با تحقير كه خواننده كارهاشان را نمی‌خواند، فرهنگ ندارد. يك روز می‌روی نمايش‌گاه كتاب، يا خيابان انقلاب، يا زير پل كريم‌خان. كتاب‌ها رديف به رديف نشسته‌اند كنار هم. از فلسفه و كلام جديد و علوم اجتماعی و رسانه و اقتصاد و سياست انبانت را پر می‌كنی. اما هنوز خالی است. می‌روی سراغ داستان ترجمه. يك ترجمه از نجف، يكی از دقيقی، يكی از كوثری، يكی از امرايی، يكی از اميرمهدی خودمان، يكی از آمريكا، يكی اگر گيرت بيايد از كانادا، يكی از آلمان، يكی از آمريكای لاتين. باز هم انبانت خلوتش را به رخت می‌كشد. هزار بار پشت دستت را داغ كرده‌ای. جای زخم آخرين سيگاری كه از يكی ديگر گرفته‌ای و پشت دستت خاموش كرده‌ای تا يادت بماند و طرفِ قصه‌ی ايرانی نروی هنوز خوب نشده. اما گذشتن هم آسان نيست. اِه. اين كه فلانی است. آؤ. اين كه كار قبليش بد نبود. اميد بسته بودی به‌ش. مـْمـْمْ. اين هم كه تا حالا نديده بوده‌ايش. شايد هم بد نباشد. شرمنده‌ام كه جز «خر شدن» چيزی و عبارتی نيست كه برساند چه می‌شود. برمی‌داری. يكی. دو تا. سه تا.
اول ريتم قصه كند است و نثرش ناچسب. موقعيتش خيالی است، و خيالش سوهان نخورده و لبه‌های تيز بس‌يار دارد. كنار می‌آيی. به خاطر ناله‌ها و نفرين‌های توی مصاحبه‌ها. به خاطر اشك‌ها و آه‌ها. بعد كم‌كم گرم می‌شوی. دل می‌دهی. ياد می‌گيری از معايب كار سرسری بگذری و بگذاری طرف قصه‌اش را بگويد. اعتماد. گرمای اعتماد. حالا ديگر چيزی به صفحه‌ی آخر و سطر آخر نمانده است. هم‌آن‌جا كه يك لحظه غافل می‌شوی و نويسنده بدترين حربه‌ی واژگانيش را به كار می‌برد. بی‌رحم می‌شود. غريبه می‌شود. مثل پسرك می‌شود كه وقتی دارد كمربندش را سفت می‌كند از روی شانه به كالبد خرد و خسته‌ی دخترك نگاه می‌كند و تحقيرآميز می‌گويد «لكاته.»
پسرك البته تقصير ندارد. ناشی است. هنوز نمی‌فهمد نوازش و محبت يعنی چه.
نويسنده جان. نويسنده‌ی عزيز. نويسنده‌ای كه لابد گه‌گاه درس نوشتن هم می‌دهی و كلی مُريد هم احتمالا هم داری. باور كن قدرت در زخم زدن نيست. قدرت در دريدن روح خواننده نيست. قدرت در اين نيست كه هر چه توان داری به كار ببری. چرا اين قدر از فاجعه‌نگاری لذت می‌بری؟ نكند تو هم رسالتی داری؟ نكند رسالتت اين است كه زمين زير پايمان را بكنی كيسه‌ی كاغذی توی پشتی صندلی هواپيماها؟
باور كن قدرت در اين نيست كه حال خواننده‌ی بی‌سلاح را به هم بزنی يا دلش را ريش كنی. قدرت اين است كه هر چند بتوانی، اما بی‌جا چون‌اين نكنی. توان داشته باش. مثل پسرك تازه‌كار و ناتوان و ترسو نباش. ضربه نزن.
فرض كنيد اين‌ها حرفی بود درباره‌ی داستان «تمبر» از مجموعه‌ی «من قاتل پسرتان هستم» نوشته‌ی احمد دهقان، و لابد گفتن ندارد كه ننوشته‌ام تا كسی را بيازارم، نوشته‌ام تا كسانی را نيازارند.

5/10/2006

پينگ نمی‌شود؟ يك كم‌مصرفش را بخر!

مشكل داری؟ پينگ می‌كنی و نمی‌شود؟ حالا چرا غصه می‌خوری؟ يك سر بزن به اين‌جا تا مشكلت حل شود.
با تشكر از سيد يوسف منيری كه اين لينك را در وبلاگش گذاشته بود و خلقی را از سرگردانی رهاند.

زبان، روزگار پست‌مدرن و نامه‌ی احمدی‌نژاد

معمولا كوشيده‌ام در ماجراهايی مثل اين نامه سكوت كنم. نيز تا به حال كم‌تر درباره‌ی زبان از ديدگاه‌های غير كلاسيك حرف زده‌ام. اما اين نامه و زبانش آن قدر وسوسه‌انگيز اند كه نتوانستم رد شوم.
زبان ماهيتی شديدا دوگانه دارد. وقتی با ابزار زبان در نفی چيزی می‌كوشی، در عمل تا حدی تاييدش نيز می‌كنی، و هر چه در اين نفی بكوشی، تاييد ضمنيت غليظ‌تر خواهد بود. در زبان ناچار ای هميشه آن طرف ديگر را نيز جدی بگيری تا در عمل او را جدی‌تر از آن‌چه هست نگيری. ملحدانی كه زندگيشان را می‌كنند و با خدا كاری ندارند و از او حرفی نمی‌زنند، بارها بی‌دين‌تر از آن‌ها هستند كه دائم در پی رد و خدشه‌دار كردن دين اند. اين گروه دوم در دين چيزی ديده‌اند كه نگرانشان كرده است. نيز دين‌دارانی كه دائم در پی اثبات دين و تحكيم دين اند، در واقع ترس خود را از برافتادن دين و نظام اجتماعی مبتنی بر آن، با اين كار می‌پوشانند.
احمدی‌نژاد با نامه‌اش چه می‌كند؟ اين را سال‌ها بعد می‌توان گفت و نوشت. زمانی كه نامه از هويت جاری خودش دور شده باشد و تنها - يا دست كم تا حد امكان - متنی باشد در ميان متن‌های ديگر. اما يك چيز جالب است. فكر می‌كنيد احمدی‌نژاد چندمين رئيس‌جمهور ايران است كه رسما به رئيس‌جمهور ايالات متحد آمريكا می‌گويد your excellency و به اسرائيل می‌گويد country و state of israel؟
كسی شگفتی اين داستان را می‌فهمد كه بارها در مطبوعات، نوشته‌اش را از اتاق سردبير برگردانده باشند و رويش اين توضيح را نوشته باشند كه «اسرائيل كشور نيست. ننويسيد كشورهای فلان و بهمان و اسرائيل. بنويسيد كشورهای فلان و بهمان و رژيم اشغال‌گر قدس.»
احتمالا دوستان احمدی‌نژاد خواهند گفت اين متن كاركردی ديگر داشته است. مثلا متنی ديپلماتيك يا متنی برای اتمام حجت بوده است. من نيز موافق ام. اما ظاهرا اين ميل به ديپلماسی يا اتمام حجت يا هر چيز ديگر، احمدی‌نژاد را به كارهايی واداشته است كه مدت‌ها مطلقا تابو بوده و او خود نيز با دقت از آن‌ها پرهيز می‌كرده است. اين هم‌آن ماهيت دوگانه‌ی زبان است كه گفتم.
پ.ن.: متن نامه به دو زبان: فا، En.

5/06/2006

ناگهان چه زود

ديگر تزار نيستم. آمدند، بعد از مدت‌ها كه نامه نوشته بودم آمدند. پارتيشن را جمع كردند. اسقاط كردند و بردند. حالا من هم راهى به هواى آزاد دارم. حالا ديگر من هم مى‌توانم نفس بكشم، بروم پاى پنجره و احساس خفگى ديگر رفته، گم شده. حالا ديگر من تزار نيستم.

5/05/2006

خاطره - تلخ

وقتی بود كه در يك دبيرستان درس می‌دادم. دبيرستان بس‌يار كوچكی بود. يك مرد حدود پنجاه ساله به كارهای دفتريش می‌رسيد. شمالی بود با چهره‌ای كه كه به‌ش معمولا می‌گويم چهره‌ی رشتی ايتاليايی. مردی كه بلند نيست. كمی چاق است. سرش تاس شده است. دور سرش يك حلقه‌ی نيم‌بسته مو دارد. خوش‌رو است و لب‌خند می‌زند. به كار كسی كار ندارد و در عين حال هم‌صحبت خوبی است. كسی كه دكتر شهشهانی را ديده باشد می‌داند چه می‌گويم.
تعريف می‌كرد كه اول انقلاب، از آموزش و پرورش اخراجش كرده‌اند. متنی نوشته بودند و داده بودند دستش كه بخواند. بالای صفحه نوشته بوده «كلكم راع و كلكم مسؤول». نتوانسته بوده بخواند. خوانده بوده كـَلـَكـَكـُم راع و كـَلـَكـَكـُم مسئول. و اخراجش كرده بودند. به هم‌اين سادگی. كسی فكر نكرده بود وضعش چه خواهد شد. كسی فكر نكرده بود چرا بايد اخراجش كنند. حتا كسی فكر نكرده بود كلكم راع و كلكم مسئول معنايش چی است. راع بودن و مسئول بودن معنايش اين است؟