7/07/2005

آصفی، سخن‌گوی وزارت خارجه جمهوری اسلامی ايران انفجارهای لندن را محکوم کرد.

کشتار کور آدم‌ها در لندن.
+ و + و + و + و +.

پرونده باز هم پرونده است

آن‌چه در مطلب قبليم نوشتم، يك حرف اصلی بود با چند مثال. جالب است كه تقريبا همه، مطلب را در مثال‌ها ديده بودند، نه در مطلب اصلی. پس دوباره اصل مطلب را بی مثال تكرار می‌كنم.
الف. گاهی كاری می‌كنيم كه خوب نيست و ياد مردم می‌ماند. چاره‌اش اين است كه كار بد نكنيم. به هم‌اين سادگی.
ب. گاهی پرونده را كسی نمی‌سازد. چند اشتباه بی‌غرض، اندكی ضعف حافظه و نقل‌های پی‌درپی، يك يا چند واقعه را فرسوده می‌كنند و پرونده‌ای می‌سازند. اگر كمی دقتمان را بيش‌تر كنيم، كم‌تر در اين ساختن پرونده‌های ناخواسته برای ديگران سهيم می‌شويم.ج. گاهی كسی درگير در روند قدرت و قدرت‌نمايی، از سر كبر يا حقارت و هميشه بدخواهانه برای زمين زدن يا ترساندن يا سركيسه كردن ديگران، برايشان پرونده می‌سازد. اين پرونده‌ها را نمی‌توان پاك كرد، اما خوب است در برابرشان كوتاه نياييد. اصولا كوتاه آمدن در برابر خباثت كار جالبی نيست. البته گاهی اگر جوابشان را هم بدهيد در بازيشان شريك شده‌ايد و باز به نوعی كوتاه آمده‌ايد. گاهی هم مثل من شانس می‌آوريد و سر و كارتان با اين جناب Anonymous می‌افتد كه خودش زود خودش را نشان می‌دهد. نوشته‌اش را بخوانيد، جالب است.

7/01/2005

پرونده‌سازی، پرونده‌بازی

يادتان هست يك بار درباره‌ی نگاه امنيتی نوشتم و نوشتم كه گاهی چه قدر خنده‌دار می‌شود؟ يكی از چيزهايی كه با اين نگاه مربوط است پرونده است. گاهی نگاه امنيتی به ساختن پرونده می‌انجامد. مثل پرونده‌هايی كه پيش از دوم خرداد هفتاد و شش، رئيس دويست كيلويی حراست دانش‌گاه شريف برای من و دوستانم ساخته بود.
گاهی هم پرونده، نگاه را به سمت امنيتی شدن می‌برد. مثلا اين كه كسی به من خبر می‌دهد كه فلانی چه نشسته‌ای كه فلان دوستت در زمان شهردار سابق چند پروژه‌ی كلفت مشاوره از شهرداری گرفته است. بعد من می‌نشينم و بدبينانه آن دوست و روابطش را وامی‌كاوم و ديگر مثل ماليخوليايی‌ها دائم پی ربط‌های توطئه‌آميز می‌گردم. خبر هم ندارم كه آن دوستم در چه شرايطی آن پروژه‌ها را گرفته و مثلا آخر كار سود نبرده كه هيچ، حتا ضرر هم كرده است.
گاهی پرونده خودش هست. كسی نمی‌سازدش. مثلا اين كه من يك بار در دانش‌گاه با يك نفر دعوا كرده‌ام و در طول دعوا دست كم دو بار محكم توی صورتش كوفته‌ام پرونده‌ای است كه هست و كسی نساخته‌استش. الان هم توضيح اين كه در چه شرايطی و با چه انگيزه‌هايی دعوا كرده‌ام از خطای من كم نمی‌كند. اين ديگر تقصير هيچ كس جز خودم نيست. بايد بيش‌تر مراقب رفتارم باشم.
گاهی پرونده را نمی‌سازند. خود به خود در گذر ايام ساخته می‌شود. چند نقل قول پی در پی و چند سوء تفاهم و چند ابهام چيزهايی می‌سازند كه مخ آدم از ديدن و شنيدن و خواندنشان سوت می‌كشد.
يكی از اين پرونده‌ها كه هم‌اين طور لايه لايه و خود به خود پديد آمده و به من مربوط است ماجرای ديدار من و مرحوم دكتر بركشلی است. دكتر بركشلی زمانی معاون امور دانش‌جويی شده بود كه تازه از كابوس دكتر صدرنژاد خلاص شده بوديم. آن زمان يكی دو باری به اتاقش رفتم. با بقيه‌ی ميزدارها فرق داشت. راحت بود. ادای رياست درنمی‌آورد. شايد جواد حق دارد كه اصلا اين كارها را بلد نبود. هر چه بود، راحت می‌رفتم سر حرفم و او هم راحت جواب می‌داد. نه دعوامان شد و نه قربان صدقه‌ی هم رفتيم. هر دو درك می‌كرديم كه رابطه‌مان كاری است و بی‌پيرايه. بعدتر كه من فارغ‌التحصيل شدم، از دفتر نهاد نمايندگی خواستندم كه بيا و اين نقطه‌سرخط را كاريش كن. من هم آمدم و بعد از چند ماه كوشش، درش را قفل زدم و رفتم. اما هم‌آن اول كه آمده بودم، گفتند دكتر بركشلی بنا است يكی از طرح‌های دوره‌ی دكتر صدرنژاد را اجرا كند؛ يعنی جای نقطه را بگيرد و درمان‌گاه را توسعه بدهد. اتفاقا من يادم نمی‌آيد سر اين ماجرا به ديدن دكتر رفته باشم. دليلی نداشت. بايد كسانی پی اين كار را می‌گرفتند كه من را هم به كار گمارده بودند. اما يادم هست بيرون از دفترش با هم صحبت كرديم. در واقع با چند نفر از درمان‌گاهی‌ها آمده بود فضای نقطه را ببيند. گفتم اين‌جا كار می‌كنيم. پذيرفت. نگاه هر دو مان اين بود كه توسعه‌ی درمان‌گاه هم مفيد است هم لازم، اما تعطيل نقطه راه توسعه‌ی درمان‌گاه نيست. نظر او كوچاندن نقطه به طبقه‌ی منهای دوی ساختمان رياست بود و من موافق نبودم. می‌گفتم بچه‌ها از آن‌جا و فضای تاريك و حراست‌آلودش خاطرات بس‌يار بدی دارند و عملا در آن‌جا پژمرده خواهند شد. صحبتمان به جايی نرسيد و بازديدش تمام شد و رفت. حالا هم‌اين ماجرا يكی دو دهان چرخيده. كمی در تنگنای خاطرات ديگر ساييده شده و اين شكلی شده كه احسان عمادی در وبلاگش نوشته است:
[دكتر بركشلی] تو يه مصاحبه ش گفت که می خواسته دفتر نقطه رو واسه بهداری بگيره و اونا رضايت نمی دادن بلند شن. بعد مث اين که يه روزی يه بابايی تسبيح به دست اومده دفترش (که بعدا فهميدم کورش عليانی بود) و داد و بی دادراه انداخته که نبايد اين کارو بکنی. برکشلی می گفت پرسيدم شما دانش جوی چندی؟ کورش هم که اون موقع فارغ التحصيل بوده گفته دانش جو نيستم. برکشلی هم می گفت عصبانی شدم داد زدم «گم شو از اتاق من بيرون.تو کی هستی که بخوای واسه دانش جوها تصميم بگيري».
بامزه است. ديدار در نقطه، شده است ديدار در دفتر دكتر. صحبت جسته و گريخته در حين يك بازديد، شده داد و فرياد و تسبيح و گم شو بيرون. دكتر بركشلی كه از معدود آدم‌هايی بود كه در دانش‌گاه شريف می‌توانستيم با هم مثل آدم حرف بزنيم، شده يك آدم عصبی كه سر دو كلمه حرف چاك دهانش را می‌كشد و ديگران را از دفترش بيرون می‌اندازد. و من قشنگ می‌توانم تصور كنم كه اين پرونده را قصد و غرض كسی نساخته است. هم‌اين گذشت زمان و فرسوده شدن خاطرات و آميخته شدنشان و دهان به دهان گشتنشان كار را به اين‌جا كشيده است.
در عين حال می‌پذيرم كه بس‌ياری وقت‌ها كسی هم پيدا می‌شود كه برای اين كه قدرتش را به رخ بكشد، يا ديگران را دهنه بزند، يا به لجن بكشد، عمدا پرونده می‌سازد. يكيش اين نظری كه ناشناسی پای يكی از مطالب وبلاگم نوشته است.
آقای علیانی برای من که شما را از زمانی که از کورش خوانده شدن ابا داشتی می شناسمت ، تحلیلهایت در مورد تفاوتهای به قدرت رسیدن رفسنجانی و احمدی نژاد چندان عجیب نیست. بالاخره دست پرورده دکتر باستانی در اتاق آخر راهرو طبقه آخر دانشکده فیزیک باید هم کمی کج و معوج فکر کند.
البته اين متن ادامه هم دارد، ادامه‌اش را می‌توانيد اين‌جا بخوانيد. من چيزی در مورد انتخابات و احمدی‌نژاد نوشته‌ام. بعيد است كه جواب نوشته‌ی من به اين چيزها ربط داشته باشد:
الف. طول آشنايی نويسنده‌ی ناشناس با من
ب. ابای من از نام كوچكم
ج. دكتر باستانی و روابط من با او
د. اتاق آخر راه‌روی طبقه‌ی آخر دانش‌كده‌ی فيزيك
بياييد حدس بزنيم كه پيام پنهان در اين حرف‌ها چی است:
الف. مدت‌ها است كه می‌شناسمت. كلی پرونده‌ی حاضر و آماده هم برايت دارم.
ب. با يكی از اين پرونده‌ها می‌توانم ميان آن‌ها كه نامت را دوست دارند ضايعت كنم.
ج. با يكی ديگر می‌توانم تو را آلوده به روابط (با هم‌اين حد از ابهام) نشان دهم.
د. می‌توانم ديگران را به اين فكر بيندازم كه تو در پستوهايی می‌نشسته‌ای و با دوستان و هم رابطه‌هايت توطئه يا كاری مانند آن می‌كرده‌ای.
اين ذهن بيمار نيست؟ البته هر ذهن بيماری ممكن است خوب هم شود. من بارها ديده‌ام كه ذهن خودم از بيماری سمت سلامت رفته است. پس ديگران هم ممكن است چون‌اين شوند.
اما اگر دوست داريد كه بدانيد داستان چی است. كوتاه چيزهايی می‌گويم.
الف. من كسانی را می‌شناسم. كسانی هم من را می‌شناسند. اين لازمه‌ی روابط انسانی است. دليلی هم نمی‌بينم كه از آدم‌ها بترسم. اگر كار خلافی هم كرده باشم، بايد مجازاتم كنند نه تهديد.
ب. داستان نام من هرگز پنهان نبوده است. پدرم می‌خواسته نام من را محمدعلی بگذارد. مامور ثبت نپذيرفته. گويا نام مركب را ممنوع كرده بوده‌اند يا دست كم او به پدرم اين را گفته است. سال پنجاه بوده و جشن‌های دو هزار و پانصدساله و همه جا چراغانی و فرياد كورش و داريوش به آس‌مان بلند بوده است. پدرم با تمسخر پرسيده است می‌شود اسمش را كورش‌علی گذاشت؟ مامور هم بی‌تعارف و بحث و با استناد به هم‌اين جمله اسم من را كورش نوشته است. در عين حال هرگز من و پدر و مادرم از اين نام ابا نداشته‌ايم و در تمام اين سی و چند سال من را در خانه كورش صدا می‌زنند. در زمانی كه مد شده بود هر كس را با نامی مذهبی صدا كنند، كسی كه كم و بيش دوستش داشتم، ازم می‌خواست كه نامم را عوض كنم. نپذيرفتم. اما گفتم اگر خوش دارد می‌تواند علی صدايم كند. دو نام داشتن با ابا كردن از نام اول فرق دارد. پس از آن هم هر كس نامم را پرسيده گفته‌امش كورش. و اگر پرسيده چه صدايت كنم، گفته‌ام نامم در شناس‌نامه‌ام و خانه‌ام كورش است و دوستانم علی صدايم می‌زنند. تو هم هركدام را دوست داری بگو.
ج. دكتر محمدحسن باستانی، استاد دانش‌كده‌ی برق و تحصيل‌كرده‌ی فرانسه است. علايق فلسفی و اجتماعی دارد و داشته است. گمانم گاهی سر كلاس فوكو هم نشسته است. كتاب‌خوان و چيزدان است. تئوريسين يا سياست‌مدار هم نيست كه بخواهد دست‌پرورده داشته باشد. روابط من و او هم روشن است. من و او و دوستی ديگر، اعضای موسس دفتر مطالعات فرهنگی دانش‌گاه صنعتی شريف بوده‌ايم. او بزرگ‌تر و داناتر بوده و ما چيزهای بس‌ياری از او آموخته‌ايم و تواضع شاگردی را از ياد نخواهيم برد. اما اين تواضع شاگردوار هم‌آن بوده است و خواهد بود كه او خود به ما آموخت. راضی نشويم، تسليم نشويم، كوتاه نياييم، و حرف‌هايش را بی‌رحمانه نقد كنيم. همواره چون‌اين خواهيم كرد و همواره دينمان را به او در ياد خواهيم داشت.
د. آن اتاق مخوف در آخر راه‌روی طبقه‌ی آخر دانش‌كده‌ی فيزيك، هم‌آن دفتر مطالعات فرهنگی بود كه درش به روی همه باز بود و تويش چند قفسه كتاب بود و يك ميز و چند صندلی و آدم‌هايی كه هميشه داشتند بحث می‌كردند و نقد می‌كردند و گاه هم‌سايه‌هاشان را با سر و صدايشان می‌آزردند. يادش به خير. خوش روزگاری بود.